Thursday, December 15, 2011

سررشته

آرام آرام سررشته را گم می کنی

آهسته آهسته

آنقدر آهسته که به خودت هم نمی آیی
وقتی هم می آیی دیگر دیر شده است
در آرزوهای دور و دراز غرق می شوی
آهسته آهسته

وقتی به خود می آیی
دیگر در آیینه هم خودت را نمی شناسی
...
روزی برای دوستی می گریی که دیگر نیست
شبی تا چشم می بندی جوانی را می بینی که گلوله از گونه اش فرو رفته و از گردنش بیرون آمده 
دهانش را باز می کند که نامش را بگوید اما صدایی ندارد 
و امروز برای آدمهای توی سریال گریه می کنی
...
آهسته آهسته سر رشته را گم می کنی
آهسته آهسته پیر می شوی
آهسته آهسته از یاد ها می روی
آهسته آهسته دور می شوی 
و چشمها به ندیدنت خو می کند
و گوش ها به نشنیدنت
آهسته آهسته ساکت می شوی 
و واژه ها را فراموش می کنی
... 
آهسته آهسته از یادها می روی
آهسته آهسته می میری
در چشم ها
در گوش ها
در یاد ها 
در قلب ها
و می میری
بی آنکه مرده باشی

تنها تصویری هستی در یک قاب بر روی یک دیوار

و نیستی
و دیگر نیستی 
... 
آهسته آهسته نیست می شوی 
و سر رشته را گم می کنی
...
دست می سایی در این تاریکی در این ظلمات
کسی هست 
کسی هست آن دور ها 
کسی که غمگین است 
و تو نمی شناسیش

... 
کسی که حرم تنهاییش
غمهایش
و دلتنگی هایش تو را می سوزاند
...
این بار در این تاریکی 
در این خفقان 
در این سرما
در این وحشت آدم کش
به دنبال سر رشته می گردی
...

14 comments:

Anonymous said...

عزیز من .تو محکم و قوی هستی از خیلی های دیگه که من میشناسم.اصلا مهم نیست که بعضی رشته ها از دست تو در بره.اوئنایی که فراموشت کردند لیاقت تو رو نداشتند.همون بهتر که رفتند..من اگه قابل باشم مثل یک خواهر دوستت دارم و قلبم رو با محبت تمام به تو تقدیم میکنم رینا.

fariba said...

سلام تمام این سه سال وبلاگت را خواندم. از روز اول نوشتنت تا حالا. دیدم یه جا هستیم تورنتو. دیدم خیلی احساس تنهایی میکنی. حست کردم درکت کردم . میدانم من و ما توی ایران خیلی سختی کشیدیم. مذهبی و غیر مذهبی خیلی سختی کشیدیم. تو به شکل خودت و من به شکل خودم. اومدیم اینجا تا نفسی بگیریم. نوشتی سومین نخ مویت سفید شده اما من چند نخ مو برام سیاه مانده . خوب مهاجرت سخت است و سخت تر اینکه بخاطر شرایط نابرابر همه چیز را بگذاری و بیایی. تازه اواخر وبلاگت فهمیدم زنی. شاید همین باعث شد بیشتر بخوانم. کوتاه می نویسی اما یک دنیا می نویسی . کم می نویسی اما زیاد می فهمانی . گاهی یک جمله ات معنای یک کتاب به همراه دارد. اما دوست من سعی کن تنها نمانی . اگر دوست داشتی منم هستم و میتوانم حداقل به حرفهایت گوش دهم. تنها نمان. اگر بری ایران می فهمی که اینجا چقدر خوب است . من امتحان کردم. رفتم اما نتوانستم بمانم. دست حق همراهت

nima said...

مطلب زیبات رو خوندم
من تازه با وبلاگت آشنا شدم.
کسی که جسارت مهاجرت رو داره، و قدرت انجامش رو در وجودش احساس می کنه، انسان بزرگیه.
حتی اگر زیر بار دوری، برای محظه ای خم شود، بی شک، دوباره بر خواهد خواست .
وبلاگت رو دونبال می کنم.

مژده said...

برات خوشحالم كه در نزديكت دوستاني هستن كه در دوستي بهترينن... روي دوستيشون حساب كن... سر رشته هر جا هست و هر چي هست ساعتهايي كه مي رن و ديگه به دستشون نمي ياري را مراقبت كن شايد فكر كني نمي توونيم حس نوشته هات و تنهاييتو درك كنيم ولي قلب شكسته ت را چرا...من از روز اولي كه اينجا نوشتي را خووندم و برات بهترينهارو آرزو دارم

هستی هادی said...

سلام دوستم همیشه می اومدم وبلاگتو می خوندم . فکر نمی کردم خانم باشی جنس نوشته هات مثل آقایوناست. چقدر از تنهایی می نویسی عزیزم. نزار آهسته آهسته از یاد بری مهم بودن در کنار کسی است که واقعا دوستش داری بقیه رو بی خیال .ما هم چند وقت دیگه راهی هستیم. خوشحال میشم به من سر بزنی.
دلا خون کن به تنهایی
که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد
که از تنها بپرهیزد

ali reza said...

سلام
مطالبتون با اینکه تیره است اما حس جالبی داره و من با اجازه لینک کردم
با تشکر

سندباد said...

سلام،
من تازه با وبلاگ شما آشنا شدم و چون مطالب اون به نظرم جالب بود، تمام مطالبش رو از اول مطالعه كردم و ازش لذت بردم. ولي در عين جذابيت مطالب، موضوع ديگه اي هم نظرم رو جلب كرد و اون، حال و هواي نا اميدانه حاكم بر مطالبه كه طبعا انعكاسي از احساس نويسنده شه.
اين حال و هوا منو ياد روزگاراي خيلي دور انداخت. حدود 20 سال پيش كه منم چنين حال و هوايي رو تجربه كردم. البته من هنوز هم به فرهيختگي شما نيستم چه برسه به اون سالها، ولي با اين حال فكر مي كنم بازگو كردن سرگذشتم خالي از لطف نيست و شايد اگه سعادتمند باشم، بتونه به اندازه سر سوزني در بهبود حال و هواي شما تاثير داشته باشه.
من كودكي خوبي داشتم. هميشه خاطرات اون دوران برام شيرين و دلچسبه و مثل دورنمايي از يه دنياي ايده آله كه در ميان مه گذشت ايام، محو و مبهم خودنمايي مي كنه. اون روزا هنوز انقلاب نشده بود و به اصطلاح زمان شاه بود. پدرم كه افسر ارتش بود، برنامه هاي دور و درازي براي من داشت و من اينو فقط بعدها از زبون خودش شنيدم و فهميدم. ولي بازي روزگار، سرنوشت ديگه اي رو برام رقم زده بود.
انقلاب همه كاسه كوزه ها رو بهم ريخت. پدرم اما عليرغم بازنگري در نحوه و روش تحقق آرزوهاي رويايي اش در مورد آينده من، تا مدتهاي مديدي حاضر نبود خود اون آرزوها رو تعديل كنه. وقتي انقلاب شد، من مدرسه ابتدايي بودم و پدرم همه انرژي شو صرف اين مي كرد كه من هميشه از لحاظ تحصيلي موقعيت ممتاز داشته باشم.
(ادامه در كامنت بعدي...)

سندباد said...

(...ادامه از كامنت قبلي)
من گرچه هوش و استعداد قابل توجهي داشتم، ولي پدرم به اين قانع نبود و منو براي صرف بيشتر وقتم در يادگيري و تحصيل تحت فشار زيادي قرار مي داد. ايشون كه در بحبوحه انقلاب با بازنشستگي زودرس خانه نشين شده بود، بيشتر وقتش رو صرف رسيدگي به امر خطير تحصيل من مي كرد. نود درصد زمان من صرف درس خوندن مي شد و بازي كردن برام لذت غير قابل وصفي بود كه هر وقتي دست نمي داد!
خلاصه، سرتون رو درد نيارم، گرچه با وقوع انقلاب پدرم موفق نشد اونطوري كه آرزو داشت، منو براي گذروندن دوران دبيرستان به آمريكا بفرسته، ولي موفق شد با رتبه دو رقمي در كنكور راهي بهترين دانشگاه ايران كنه. ولي متاسفانه اين موفقيت به قيمتي حاصل شده بود كه همه زندگي منو تحت تاثير قرار داد. تاثيري كه اگه من الان روحيه شما رو داشتم مي گفتم تباه كرد.
اين تاثير مخرب از اونجا ناشي مي شد كه من تا قبل از اتمام دبيرستان شديدا تحت كنترل بودم. والدينم زمان رفت و آمد من به منزل رو كنترل مي كردن و حتي يك بار هم يادم نمياد اجازه داده باشن شب بدون والدينم در منزل اقوام بمونم چه رسد به مسافرت كردن به تنهايي. از وقتي كه وارد دبيرستان شدم، معاشرت هام با دخترا، حتي دختراي فاميل رو كه سالها با هم همبازي بوديم، با وسواس زيادي تحت نظر داشتن كه مبادا يه وقت پامو از گليمم فراتر بذارم! البته پدر من به هيچ وجه آدم مذهبي نبود ولي مي ترسيد جنبيدن سر و گوشم درس خوندنمو تحت تاثير قرار بده.
(ادامه در كامنت بعدي...)

سندباد said...

(...ادامه از كامنت قبلي)
هميشه رسم بر اين بوده كه زندگي، كسي رو كه بخواد با طبيعت بجنگه، سورپرايز كنه. سورپرايز پدرم هم اين بود كه من عليرغم اونهمه كنترل و فشار و ديسيپلين، در اوايل ورودم به دبيرستان سيگاري و در دومين سال دبيرستان عاشق شدم. اونم عاشق دختري كه دوسال از خودم بزرگتر بود!!!
نمي دونم اين چه قانون نانوشته اي يه كه هميشه هر افراطي با تفريط همراهه. بعد از قبولي دانشگاه، من آفتاب و مهتاب نديده، يه دفعه از يه شهر كوچك دور افتاده آذربايجان تو گوش سمت چپ گربه، پرتاب شدم وسط تهران. انگار كه بطور ناگهاني و طي يك معجزه محيرالعقول، تكامل عقلي و مهارت اجتماعي مورد نياز براي زندگي مجردي تو درياي متلاطمي مثل تهران رو كسب كرده باشم!!!
همه چي برعكس شد. پدرم بعد از اينكه يه اطاق برام اجاره كرد و منو اونجا مستقر كرد، برگشت شهرمون و تا پايان تحصيلم فقط يه بار ديگه، تنها به مدت يك روز در خوابگاه دانشگاه مهمون من بود. اوايل ورودم به دانشگاه، بدجوري احساس تنهايي مي كردم و انجام خيلي از امور عادي روزمره براي من كه عادت به اين كارا نداشتم، كار شاقي محسوب مي شد و اكثر وقت منو مي گرفت. باقي وقتمو هم حوصله م تنگ بود.
از تهران متنفر بودم. برام پيك دوري و جدايي و سمبل تنهايي بود، از ازدحامش سرسام مي گرفتم و در مقابل مردم تيز و زبر و زرنگش احساس پخمگي و بي دست و پايي مي كردم. خيلي طول كشيد تا فهميدم كه عقل و درايت و صداقته كه در سرنوشت و زندگي انسان نقش پر رنگ تري داره نه اين زرنگي ها و خوش سر و زبوني هاي ظاهري.
(ادامه در كامنت بعدي...)

سندباد said...

(...ادامه از كامنت قبلي)
دو سه سال اول دانشگاه بدترين سال هاي زندگيم بودن. مني كه كارم رفتن به المپيادهاي رياضي بود، تو درس رياضي دانشگاه مي افتادم. مني كه ممتازترين دانش آموز شهر كوچكمون بودم، در مقابل دانشجوهايي كه از دبيرستانهاي البرز و علامه حلي ديپلم گرفته بودن، احساس ضعف مي كردم. مني كه در طول تحصيلم هرگز حتي در يك عنوان درسي تجديد نشده بودم، فرت و فرت مشروط مي شدم و بدترين قسمت ماجرا اين بود كه به هيچكس نمي تونستم چيزي بگم.
بدترين حس دنيا بود اينكه يه عده اي اون سر مملكت با انتظارهاي چنين و چنان چشمشون به تو باشه و فكر كنن كه عنقريب خبر شاگرد اول دانشكده شدنت رو بهشون ميدي در حاليكه تو شب و روز از وحشت اخراج شدن كه در واقع مثل حكم مرگت ميمونه به خودت مي لرزي و نمي توني حتي با كسي درد دل كني. وحشت تنهايي عين سرماي گزنده به تنت تازيانه مي زنه و سوز اون استخوناتو به ارتعاش در مياره.
در همين گير و دار بود كه از عشقم هم نارو خوردم. اون كه لقمه چرب و نرم تري گيرش اومده بود، بي اعتنا به عشق پاك و آسموني من رفت و ازدواج كرد. ديگه دنيا براي من به آخر رسيده بود. انگيزه اي براي زندگي در اين دنياي خشن و بي رحم و نامرد نداشتم. احساس بعضي از دانشجوهاي دانشگاهمون رو كه خود كشي كرده و مي كردن درك مي كردم. خرد شده بودم. له و لورده شده بودم. بايد كسي ميومد با كاردك از رو زمين جمعم مي كرد.
(ادامه در كامنت بعدي...)

سندباد said...

(...ادامه از كامنت قبلي)
ولي من سگ جون بودم. اهل خودكشي نبودم. حالا ترسو بودم يا هر چي. دانشگاه ما سابقه بيرون دادن ديوونه هم داشت. ولي من اهل ديوونه بازي و اين جفنگيات هم نبودم. مقارن همين دوره بود كه با يه عده از دانشجوها هم اتاق شدم كه وضع اكثرشون يا مثل من بود يا بدتر از من! ولي چي ديدم؟ يه عده آدماي سر خوش كه خنده از لباشون دور نمي شه. هر روز بساط بزن و برقص بر قرار بود و گاه و گداري شراب دست ساز خانگي هم زينت بخش مجلس بود.
شراب رو نم نم مي زديم تو رگ و لول لول مي شديم و بساط بزن و بكوب رو راه مينداختيم تا خود صبح. همه سيگاري بوديم و سيگار پشت سيگار روشن مي كرديم و داخل اتاق مثل قهوه خونه هاي قديمي بايد دود رو كنار مي زدي تا آدما رو ببيني. تو اون اتاق محقر خوابگاه لذتي مي برديم كه تو كافه هاي لاس وگاس نمي شه برد. اون زمان بچه حزب الهي هاي دانشگاه بچه هاي انجمن بودن كه خداييش با معرفت بودن و عليرغم اينكه مي دونستن ما چيكار مي كنيم، هيچوقت برامون دردسر درست نكردن. فقط يه بار غير رسمي بهمون تذكر دادن كه وقتي فنجون هاي مشروب رو براي شست و شو مي بريم جوري ببريم كه بوي الكل دنيا رو بر نداره! و تازه اينم براي خودمون مي گفتن كه خداي نكرده دردسر برامون ايجاد نشه!!!
يكي از هم اتاقي هامون به دليل مشروط شدن بيش از حد اخراج شد و يكي ديگه به جاي ليسانس فوق ديپلم گرفت. جمعمون از هم پاشيد ولي از دوراني كه ممكن بود به بدترين خاطرات من تبديل بشه، بهترين خاطرات برام بجا موند و چند چيز رو براي هميشه ياد گرفتم. اينكه سكه زندگي يه روي ديگه هم داره، اينكه چهره دنيا مي تونه اونقدري هم عبوس نباشه، اينكه مي توني انتخاب كني كه تنها نباشي، اينكه اكثر آدما عليرغم تفاوتهاي ظاهري خوبن، اينكه هميشه و همه جا كساني هستن كه تو رو به خاطر خودت و همونطور كه هستي دوست داشته باشن و اينكه حتي در بدترين شرايط هم ميشه تصميم بگيري كه از زندگي لذت ببري.
(ادامه در كامنت بعدي...)

سندباد said...

(...ادامه از كامنت قبلي)
اون دوران گذشت و با وجود سپري شدن بيش از بيست سال، من هنوز به شهرم بر نگشتم. و به قول قديمي ها غربت كش شدم. بيش از ده ساله كه ساكن شمالم. ازدواج كردم، دو تا بچه دارم و الان كه اينو مي نويسم، پنج سال و دو ماه و سه هفته و چهار روزه كه براي مهاجرت به كانادا اپلاي كردم. من دو بار در زندگي بطور اساسي محل زندگيمو عوض كردم. اولين بار وقت قبولي از دانشگاه، به تهران و دومين بار بيش از ده سال پيش وقت شروع اشتغالم در شركت فعليم، به شمال. اگه اوضاع بر وفق مراد باشه، سومين بار هم كه اساسي ترين تغيير خواهد بود، مقصد كاناداست.
از تمام اين جابجايي ها اين تجربه برام حاصل شده كه هميشه اول كار تنهايي. تنهاي تنها. احساس غربت مي كني. حس خوبي نداري. رفتارها و هنجارهاي متفاوت مردم برات ناخوشاينده ولي كم كم دوستاني پيدا مي كني. كس و كاري پيدا مي كني، به رفتارها و هنجارهاش خو مي گيري در و ديوارش برات مانوس ميشه ازش خاطره پيدا مي كني، حس خوبي داري و وقت دوري از اونجا دلتنگيشو مي كني.
من نمي دونم سن شما چقدره يا از چه شرايط خانوادگي برخوردارين ولي تجربيات خودم در حدي هست كه پي برده باشم كه خوشبختي و بدبختي جز در ذهن انسان ها اتفاق نمي افته. البته به هيچ وجه منكر نقش عوامل محيطي در جهت دادن به ذهنيت آدما نيستم ولي برام مسجل شده كه بجز عوامل محيطي، افكار و اراده افراد هم در شكل گيري اين ذهنيت دخيلن، و نه تنها دخيل، كه حتي نقش غالب رو دارن.
(ادامه در كامنت بعدي...)

سندباد said...

(...ادامه از كامنت قبلي)
در يك مقطع زماني كه من گرايش زيادي به مباحث فلسفي پيدا كرده بودم، اين سؤال برام مطرح شد كه آيا اصولا ما وجود داريم؟ شايد سؤال مسخره اي به نظر برسه ولي اگه فقط يك لحظه به اين موضوع فكر كنيم كه محل پردازش، تجزيه و تحليل، تفسير و نتيجه گيري همه اطلاعات دنيا ذهن آدمه و همچنين اينكه وظيفه تخيل و پرورش افكاري كه ظاهرا در دنياي بيروني اتفاق نيفتادن هم بر عهده ذهن آدمه، اين سؤال پديد مياد كه آقا اصلا چه تضميني وجود داره كه اون قسمتي از امور كه تصور مي كنيم منشاء خارجي داره در عالم خارج واقع شده باشن؟ به عبارت ديگه شايد دنياي خارج و اتفاقات اون هم ساخته و پرداخته ذهن ما باشه؟
حالا من هيچ اصراري در مورد اين فرضيه افراطي ندارم ولي در اينكه تعريف خوشبختي و بدبختي در ذهن انسان انجام مي گيره كه ديگه حرفي نيست؟! فرض كنيم بعد از سالها انتظار و تحمل خسارت هاي مالي و روحي فراوون، پرونده مهاجرتي من مردود بشه و بگن آقا نمي توني بياي كانادا. البته شكي نيست كه موقعيت بسيار ناگواري يه و تا مدتي آدمو منگ و شوكه مي كنه و هارموني زندگيشو به هم مي ريزه، ولي آيا دنيا به آخر مي رسه؟ آيا بدبخت ميشيم ميره؟ شايد بعضي ها اينطور فكر كنن ولي من نه! من سعي مي كنم يه راهي براي خوب زندگي كردن در همين جا يا يه گوشه ديگه دنيا پيدا كنم. من پر از شوق زندگي هستم و بين مرگ و زندگي، زندگي رو انتخاب مي كنم. چرا كه مرگ چه بخوام و چه نخوام خودش راهشو به سمت من پيدا خواهد كرد:
مي نوش به ماهتاب اي ماه كه ماه بسيار بتابد و نيابد ما را
از ذكر سرگذشتم و بيان اين مطالب تنها هدفم پر كردن گوشه كوچكي از تنهايي شما و نشون دادن اينه كه هميشه در يك گوشه دنيا كسي پيدا مي شه كه چه با شناخت و چه حتي نديده و نشناخته براتون اهميت قائل باشه. دوستتون داشته باشه و آرزوش دادن احساس بهتري به شما باشه. و چون دنيا بي نهايت گوشه داره، تعداد اين افراد حتي ممكنه نا محدود باشه.
شاد و پيروز باشيد و لبخند رو فراموش نكنيد چون شما شايسته خوشبختي هستيد.

Anonymous said...

خانومی یلدات مبارک باشه.دوست دارم و برات شادی و سلامتی آرزو میکنم.رینا