Thursday, July 17, 2014

چند حکایت

1. 
اگر این گذشته دست از سر من بر می داشت یا اگر می توانستم دست از سر گذشته بردارم ، چه خوب می شد
این حافظه لعنتی که نمی گذارد به قول مادر بزرگم حافظه کلاغ

2.
طرف فیزیک در مقطع لیسانس خوانده بود در طول پنج سال ( البته چند سال بعد که رفت دنبال مدرکش معلوم شد یکی دو درس را افتاده با سکه و غیره درستش کرد و لیسانس را گرفت ) . تنها کار حرفه ای هم که انجام داده بود کار کردن به عنوان تایپیست بود. تا اینجاش که ... ولی هرجا می خواست حرف بزند خودش را فیزیکدان معرفی می کرد

3.
از اون دوران دور در هر شوخی و جدی گذری می زد که در پی پیدا کردن شوهری است. سرانجام پیدا کرد. و در کنار آزادی های نسبی به دست آمده و مسافرت های گاه و بیگاه همسر، با چند نفر دیگه هم آشنا شد ، و البته در این آشنایی ها خیلی هم پیشرفت کردند و سری از هم سوا کردند. بعد از چند سال زد به تیپ شوهر که حس می کنم خیانت کردی و رفت خانه مادرش. شوهر ویزا مهاجرت گرفت و همین باعث شد برگردد که برود خارجه و رفت. سالگرد ازوداجشون نوشت بعد از ده سال هنوز عاشقانه دوستش دارم

4.
پدر جانشان پولدار بودند ولی گرفتار تریاک. به قول خودش هر چند وقت یکبار بایست می رفتند ازشور آباد می آوردندش. پدر که جان به جان آفرین تقدیم کردند شدند کسی در حد عطار مخلوط با خیام و اسانس مولوی و اندکی حافظ و اگر ریا نباشد کمی هم شاملو و اخوان

5.
دوسال و شاید سه سالی هست با دوست پسرش زندگی می کند ، حالا در باره شب قدر و این مزخرفات سخرانی می کند و می خواهد این سه روز را روزه بگیرد