Friday, December 30, 2011

قدیم ها

بعد از هزار سال نمی دونم از کجا پیداش شده که:" بیا مثه قدیما بنوشیم و بخوریم" م
مثه قدیما؟
بعد هزار سال؟
دیگه نه تو اون تو قدیم هستی و نه من اون من
هزار سال بین ما فاصله است ومن خسته تر از اونی که بخوام تو رو دوباره بشناسم
دوباره دوستت بدارم
دوباره زخم بخورم
دوباره بی وفایی کنی 
دوباره همه چیزو به پای من بنویسی
دوباره بارکش تنهاییات بشم 
دوباره شاهد عاشق شدنای آنی تو باشم
دوباره فراموش بشم با دیدن اولین عشقت
دوباره پشت من پنهان بشی
دوباره من بده باشم تو خوبه که تو بخندی و شاد باشی
دوباره رفیق گریه هات باشم
بخندونمت 
خل بازی در بیارم که یادت بره اون چیزی رو که نمی خوای یادت بیاد

من خسته ام
و تو رو نمی شناسم
ببخشید! شما؟ی

Tuesday, December 27, 2011

کاش

ای کاش خواب بودم
از خواب بیدار می شدم
می دیدم آیینه هستم
و تمام آنچه بر من رفت روزگار هزار آدمی است که خود را چندی در من نگاه کرده اند
و من انقدر محو تماشای آنها شده بودم
 که فراموش کرده بودم تنها یک آیینه هستم 

Thursday, December 22, 2011

یلدا_چله

شب یلدا خیلی شب بود
خیلی شب بود
باران می بارید بی وفقه
باران می بارید
هر شب ذره ای از من مرد
هر شب ذره ای از من رفت و دور شد
هر شب ذره ای از من گم شد
هر شب ذره ای از من با باد رفت
یا با باران
یا در تنهایی غرق شد
و دیشب شب یلدا بود
و خیلی شب بود
باران بود
باد بود
تاریک و سرد
و شب بود
خیلی شب بود

Thursday, December 15, 2011

سررشته

آرام آرام سررشته را گم می کنی

آهسته آهسته

آنقدر آهسته که به خودت هم نمی آیی
وقتی هم می آیی دیگر دیر شده است
در آرزوهای دور و دراز غرق می شوی
آهسته آهسته

وقتی به خود می آیی
دیگر در آیینه هم خودت را نمی شناسی
...
روزی برای دوستی می گریی که دیگر نیست
شبی تا چشم می بندی جوانی را می بینی که گلوله از گونه اش فرو رفته و از گردنش بیرون آمده 
دهانش را باز می کند که نامش را بگوید اما صدایی ندارد 
و امروز برای آدمهای توی سریال گریه می کنی
...
آهسته آهسته سر رشته را گم می کنی
آهسته آهسته پیر می شوی
آهسته آهسته از یاد ها می روی
آهسته آهسته دور می شوی 
و چشمها به ندیدنت خو می کند
و گوش ها به نشنیدنت
آهسته آهسته ساکت می شوی 
و واژه ها را فراموش می کنی
... 
آهسته آهسته از یادها می روی
آهسته آهسته می میری
در چشم ها
در گوش ها
در یاد ها 
در قلب ها
و می میری
بی آنکه مرده باشی

تنها تصویری هستی در یک قاب بر روی یک دیوار

و نیستی
و دیگر نیستی 
... 
آهسته آهسته نیست می شوی 
و سر رشته را گم می کنی
...
دست می سایی در این تاریکی در این ظلمات
کسی هست 
کسی هست آن دور ها 
کسی که غمگین است 
و تو نمی شناسیش

... 
کسی که حرم تنهاییش
غمهایش
و دلتنگی هایش تو را می سوزاند
...
این بار در این تاریکی 
در این خفقان 
در این سرما
در این وحشت آدم کش
به دنبال سر رشته می گردی
...

Wednesday, December 14, 2011

تهنشین

وقتی ایران بودی، شاد نبودی ولی کسایی بودن که با هاشون حرف بزنی
کسایی که با هاشون یه گپی بزنی
یه فنجون چای بخوری یا یه پکی به سیگاری بزنی
کسایی که شبای یلدا دور هم جمشون کنی و براشون شاهنامه بخونی
انار دون کنی و فال حافظ بگیری
کسی بود که براش مقاله هاشو بنویسی
پایان نامه تایپ کنی یا پاورپونت درست کنی
کسایی که گاهی اس ام اس بدی نصفه شبی که : انرژی هسته ای حق مسلم ماست 
اونا هم زنگ بزنن که خیلی خری نصفه شبی و بعد باهم بخندین
گاهی کسایی بودن که ببری تهران و نشونشون بدی و غر بزنن که گشنن و بعد از ناهار هم فقط دنبال کافی شاپ باشن و گند بزنن به تهران گردی تو و تو هم هم پاشون بشی که تهران همیشه سر جای هست
خواهری که حتا اگر حرصت رو در می آورد باز می شد بهش زنگ زد و فحش داد به این زندگی
و کسی هم بود که یه ذره دوستت داشت
ته لیستش بودی ولی بودی
وقتی بودی 
کاری بود که کار بود 
تو داشتیش بدون پارتی بازی 
به خاطر خودت داشتیش
 و با حجاب کج و کولت 
با مقنعه گل گلیت کنار می یومدن چون بهترین بودی
و امیدی که شش سال تو دلت اینور و اون ور بردی
امیدی که اون ور آب بهتر می شه
می تونی خودت باشی 
و نترسی
می تونی حس کنی یه آدمی
یه آدم و نترسی 
( چه قدر ترسیدی؟ انقدر که تمام سلولای بدنت پر شد از ترس و اینجا هم خالی نمی شه)
...
حالا اینجایی و کسی نیست
و دیگه تو لیست هم نیستی 
حتا ته ته لیست
دیگه نیستی
کاری هم نداری
حتا از این چار دیواری هم بیرون نمی ری
دیگه نمی دونی که می ترسی یا نه
چون بیرون نمی ری
چون دیگه هیچ کسی نیست
و تو تو لیست هیچ کسی نیستی
حتا اون ته لیست
و نیستی
انگار که از اول نبودی
و نیستی

...

Thursday, December 8, 2011

بوف

وقتی اینجا نبودم جغد شبها بودم
و شبهای تهران رو دوست داشتم
تهران شبها رام بود
مثل یه بچه گربه خواب که گاهی خرخر می کرد
ساکت بو
کمی اسرار آمیز
و کمی هم وهم آور
...
اگر همپایی پیدا می کردم ساعتها راه می رفتم و آخرش هم به یک فنجون قهوه تو لابی هتل لاله
...
اینجا شبها به نظر امن می یاد
آروم
ولی همپایی نیست و من شبها بیدارم
بیدار
خوابم رو گم کردم و همپایی ندارم
شاید اگر کسی بود می شد توی یکی از این خیابونها
یکی از این کافی شاپها
یا پارک ها
یا همین سر خیابون خوابم رو پیدا کنم


اگر یه همپا داشتم
...

Wednesday, December 7, 2011

مچاله

فکر می کنی بعد از اینکه کارت رو ول می کنی مثل تراکتور دنبال کار جدید می گردی
اما خبر نداری که این تن خسته نمی ذاره
تو خودم مچاله شدم
درد و خستگی و بیماری که نمی دونم کجا کمین کرده بود ریخته به این تن خسته
به دستای دردناکم
به پاهای خسته و چسب آلودم
به رنگ پریدم
نگاه می کنم
و می دونم باید کمی صبر کنم تا موتور تراکتور روشن بشه

Friday, December 2, 2011

شکستن

امروز شکستم
با خوندن یه نظر شکستم
دلم می خواست تو شاد باشی
دلم می خواست تو خوشبخت باشی
دلم می خواست تو زندگی کنی
تو عشق بورزی
تو زنده باشی 
تو آزاد باشی
تو از بودنت لذت ببری
تو تصویر تو آیینه بودی
تو عکس زیبایی تو قاب تنهایی من بودی
برات نامه می نوشتم و نمی فرستادم تا مبادا غباری رو شادیت بنشینه
...
امروز شکستم
هزار تکه
چرا تو؟
چرا؟

Thursday, December 1, 2011

واژه و عدد

تحمل کردم
همه چیزو تحمل کردم
کار سطح پایین 
و به خودم گفتم داری خود سازی می کنی
تحمل کردم
هر چی رو که شنیدم تحمل کردم
هیچ نگفتم و تحمل کردم
امروز برگه ارزشیابی سه ماه رو داد دستم
دیگه تحمل نکردم
بهش گفتم من خوبم
من بهتر از اینم که تو فکر می کنی
باز زبون بازی کرد
با اون قیافه موزمارش با کلمه ها بازی کرد
بهش گفتم من به واژهای قشنگت کاری ندارم
به این عددها نگاه می کنم که ساده و صادق اند
که تو داری به من می گی من خوب نیستم
که می خواهی من امضا کنم که خوب نیستم
گقتم که مایل نیستم برای کسی کار کنم که قدرم رو نمی دونه
حالا کمی کمتر از خودم بدم می یاد
کاش همه مثه عددها ساده و صادق بودند