Monday, October 29, 2012

قصه



می گی بنویس
داستان هایی رو که از زندگیت می گی  بنویس
برات می گم غش غش می خندی
آب و تابش رو زیاد می کنم که بیشتر بخندی
دوست دارم نگاهت کنم
 گوشه چشمات که وقت خندیدن چین می خوره
به سرت که وقت خنده به عقب می بری
به صدای قهقه ات
برات می گم و می بینم نگاهت خیس می شه
نگاه تو خیس می شه وتمام پهنای صورت من
هنوز یادآوری گذشته برام دردناکه
...
هر روز قصه زندگی رو کوتاه تر می کنم که دردش کمتر بشه
هر روز یه جاییش رو قیچی می کنم که کمتر اشکم رو در بیاره
هر روز یه جاییش رو از تو دفترم می کنم مچاله می کنم
سر و ته ش رو می زنم
ولی باز اشکم رو در می یاره
کاش می شد جاهای خیسش رو در آورد
کاش می شد فقط خنده داراش رو نگه داشت
کاش می شد فقط صدای قهقه تو گوشهامو پر کنه
کاش فقط گوشه چشمات برای خندیدن چین می خورد

Thursday, October 11, 2012

ترس و خوشی

هنوز هم شاد نیستم
آنقدر شاد نبوده ام که فکر می کنم شادی از روز نخست برای من زاده نشده است
آنقدر از شادی به دور بوده ام که گاهی فکر می کنم مزه اش گس است
 گس گس
آنقدر گس که برای یک لبخند کوچک نمی توانم گوشه لبهایم را بالا بکشم
شاد نیستم اما  ولی انگار کمتر می ترسم
آنقدر کمتر که نمی خواهم برگردم

Wednesday, October 10, 2012

خالی

نوشتنم نمی یاد
هزار فکر گره خورده تو کله ام کلاف شده
سر هر کدوم رو می کشم
به صدتا گره می خوره و گوله می شه
هزار فکر کرک و گوله تو سرم سنگینی می کنه
اما
نوشتنم نمی یاد

نیستی

تو نبودی
در تمام اشک های یخ زده ام، لرزیدن های دست و دلم
در تمام صدای خش خش برگ های پاییزی
در تمام رد پاهای گم شده
در تمام این سال های دور
در تمام این خوشی های جرقه ای
تو نبودی
...
به انتظارت نشستم
شاید منتظر زاده شدم
قامتت را خیال کردم
لحظه لحظه آمدنت را دنبال کردم
و نیامدی
...
می دانم نمی آیی
می دانم قرار نبود بیایی
ولی احمقانه باز منتظر آمدنت هستم
و می دانم نمی آیی چون نبودی
هیچوقت نبودی

Thursday, October 4, 2012

بو



همه آدم ها بوی خداحافظی می دهند
کسی برای ماندن نیامده است
همه رهگذرند
کسی ریشه نمی دواند
کسی در کنار ساحل تو لنگر نمی افکند
...
بوسه ها بوی بازار ماهی فروش ها
دست ها بوی گس خرمالو
و چشم ها بوی نان شب مانده
...
همه آدم ها بوی خداحافظی می دهند