Tuesday, December 17, 2013

مهاجرت مثل مرگه، مرگی که خودت نقشه اش را می ریزی، تصمیم می گیری، و با دست خودت اجراش می کنی

Tuesday, July 23, 2013

...

از دست رفتم
دل باختم به توفان های تابستانی

Saturday, July 13, 2013

دلخوشی های کوچک

همین که تو اتوبوس و مترو
یا توی صف صندوق از بوی گند دهن روزه دارن خفه نمی شی
همین که کله سحر با صدای نخراشیده اذان بیدار نمی شی
همین که یواشکی چیزی نمی خوری
همین که تو گرما خودت رو تو چادر چاقچور نمی پوشونی و آماج متلک های کثیف مردان غیور سرزمینت نمی شی
...
همین ها هم خودش یه جوری دلخوشیه

Monday, July 8, 2013

یه جورایی عاشق هوای اینجام
یه دقه آفتابی
یه دقه دیگه بارونی
باد می یاد
آسمون تاریک می شه
باز می شه
آبی یه
آبی
شبا، گاهی سفید می شه
گرماش یه نفس نیست که نفست رو ببره
...
کاش یکی بود باهاش می رفتم موهامو کوتاه کوتاه می کردم

Monday, June 17, 2013

  خیالمون راحت شد
بریم جشن ملی بگیریم
از فردا دیگه گشت ارشاد بهمون توهین نمی کنه
دیگه تورم صفر می شه
از فردا پاسپورت ایرانی حلوا حلوا می شه
دیگه حضانت بچه را می دن به مادر
دیگه زن و مرد برابرن
دیگه کسی سنگسار نمی شه
دیگه دست دزدها رو قطع نمی کنن
دیگه زندانی سیاسی نداریم
دیگه آزادی دین و عقیده بیداد می کنه
دیگه کودک کار نداریم
آزادی حزب ها رو که دیگه نگو
دیگه

Friday, June 14, 2013

رای

ملت قهرمان
به ویژه زنان آزاده ایرانی
بروید به کسی /کسانی رای بدهید که مادرتان را برابر با نصف بیضه شان می دانند

Thursday, May 30, 2013

احترام دو طرفه

شعار می دیم باید به عقیده هم احترام بگذاریم
بهم که می رسیم من به احترام تو به خرافاتی که قبول داری چیزی نمی گم
تو هم لطف کن دهن گشادت رو ببند انقدر از خدا،  پیغمبر حرف نزن،  به عقیده من احترام بذار

Monday, May 27, 2013

یادم می ره

دور که می شی
خیلی که دور می شی
همه چیز یه جور دیگه می شه
وقتی همه چیز فشارت می ده در حد له شدن
همه چیز یه جور دیگه می شه


وقتی گفتی دلم برات تنگ شده
تازه به یادت آوردم
یادم نبود که تو هم هستی
وجود داری
راست راستکی هستی


وقتی دور می شی
...

Monday, May 13, 2013

روزمرگی

انگار این عادت  دست انداخته در تار و پود آدمی
و قالی زندگیت را هی می بافد می بافد
گره می زند بر روی یک گره دیگر
و می کوبد
می کوبد و باز می کوبد که گره ها را کنار هم بنشاند

Sunday, May 5, 2013

درد

درد جانور عجیبی است
وقتی می آید ، دست بر جاهایی می گذارد که سال ها بود به یادشان نمی آوردی

Thursday, April 4, 2013

دوریش یونانی

به صدای باز شدن در سر بر می گردونم
دوبار باید نگاه کنم
انگار همین الان از خانقاه اومده
موهای بلند
سبیل درویشی
و لباس ساده
منتظر بودم یه هو بکشه یا بگه یا حق
...
یونانیه
ولی ته چشماش هم درویشه
...
فرداش که می بینمش سرش رو می ذاره رو کانتر و اشک می ریزه
اگه خودم نبودم دست می انداختم دور شونه اش که می گذره
...
می گه ببخش که گریه کردم
بهش می گم عیب نداره
می گه حالا چی فکر می کنی
می گم فکر می کنم یه جایی یه دلی داری که گرفته
...
دست دراز می کنه دست بدیم
دست می دیم
خیلی محکم و درویش وار

Friday, March 15, 2013

my homeland

I come from a land where the victim is guilty
and silence is the sign of dignity

Thursday, March 14, 2013

گاهی به یک جایی می رسی که انگار چیز چندان تکانت نمی دهد
در یک عمقی هستی که یک فشار همواره ای را حس می کنی
و این فشار نه کم می شود و نه زیاد
و شاید تنها، بودنش به یادت می آورد هنوز جان داری
هر چه داشتی، هست ولی بالا پایین نمی شود
دیگر وزنه ای تو را پایین نگه نمی دارد
انقدر سنگین هستی که بالا نروی
انگار از عمق یک اقیانوس به زندگی نگاه می کنی
در یک آکواریوم با شیشه های کلفت و شفاف
و نگاه می کنی از آن ژرفا به همه
و هیچ نمی گویی
و اگر دهان بگشایی تنها حبابهایی رها می شوند
و تو تنها به آن حباب ها نگاه می کنی
این عمق عمیق چنان چگالی دارد که کند می شود
در این غلظت گیر افتاده ای
گاهی به جایی می رسی که جا نیست 

Monday, February 18, 2013

Friday, February 15, 2013

تو

حتا اینجا هم سخت است
پس از سال ها ادب آموختن
پس از سال ها تنها ملاحظه و ملاحظه کردن 
سخت است
حتا اینجا که کسی تو را نمی شناسد سخت است
از جلدی که برایت دوخته اند بیرون آمدن سخت است
...
وقتی می گفتی دوستم داری تحقیر می شدم
من آن موجود حقیر و چندش آوری که در ذهن تو بود ، نبودم
من از عشق تو بیزارم
عشق؟
تو در توهم خود غرقی
و توهمت پر است از خودخواهی و تهوع

Wednesday, February 6, 2013

هنر برای ؟

دورهای زمانی
می نشستیم و می بافتیم از هنر برای هنر ، و هنر برای مردم
امروز هنری هست تنها برای دل خودم


.
.
.
اگر آدمی از دوست داشتن کسی دست بردارد،  او را در قلب خود کشته است
.
.
.

Alan Lightman

 

“The tragedy of this world is that no one is happy, whether stuck in a time of pain or of joy. The tragedy of this world is that everyone is alone. For a life in the past cannot be shared with the present. Each person who gets stuck in time gets stuck alone.”


Thursday, January 24, 2013

درد



درد واقعی وقتی است که قلب انسان چنان در هم بشکند و دچار اندوه و ناراحتی شود که فقط آرزوی مردن کند

Wednesday, January 23, 2013



and slowly over time everything changes
you are not something young anymore
and you do not believe in fairy tails
and perfect isn't in your vocabulary



us




there has never been anybody to fight for us





Tuesday, January 22, 2013

دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد

نمی دونم یعنی به جز مردن که دوایی ندارد این درد هم دوا ندارد
یا دردی هست که به جز مرگ دوایی ندارد
در هر حال بد دردی است که به جانم افتاده

Sunday, January 20, 2013

کارم از گریه گذشته است به آن می خندم

به خیال خودت سختی می کشی
به خیال خودت هجران می کشی
به خیال خودت
...
به او که می رسی تا تیر سخن ات از  چله دهانت رها می شود، دلش را هزار پاره می کنی
 

Thursday, January 17, 2013

دروغ

و شاید بدترین نوع دروغ،  دروغی باشد که خودمان به خودمان می گوییم
و شاید این دروغ را یک عمر تکرار می کنیم
آنقدر که باورمان می شود
و دیگر یادمان می رود دروغ است 
...

Monday, January 14, 2013

خدو









کاش برخی آدم ها به جای حرف زدن ، چنگ می زدند، گاز می گرفتند، تف می کردند
دردش کمتر بود
خیلی کمتر







Friday, January 11, 2013

باختیم آخر بازی و همه دست زدند

Monday, January 7, 2013

یک زن

در من زنی خسته زندگی می کند
زنی که حوصله هیچ مردی را ندارد
زنی که گیسوانش را هی می بافد و می بافد
زنی که اشک هایش مروارید نیست
و خنده اش تلخ است ، تلخ
زنی که کودک های خیالش را به دست خود به گور سپرده است
درون من زنی خسته زندگی می کند 
زنی که می داند انتظار کشیدن بیهوده است
زنی که می داند کسی نمی آید
زنی که تمام قامتش پر شده از ترک
زنی که از ترک های تنش نور می گذرد
زنی که کمرنگ می شود
درون من زنی زندگی می کند که گل های وحشی را نمی چیند
زنی که آب را گل نمی کند
 زنی که می داند خدا مرده است و برایش سوگواری نمی کند
درون من زنی زندگی می کند که می داند
 
کاش نمی دانست
And what can I tell you my brother, my killer
What can I possibly say?
I guess that I miss you, I guess I forgive you
I'm glad you stood in my way.

Friday, January 4, 2013

قصه تکراری







گر زبان عشق دانی،لیلی ومجنون یکی است

هست فرقی درعبارت ها ولی مضمون یکی است
 
 
 
 
 

Wednesday, January 2, 2013

نادیدنی

نبودم 
نیستم
صدام کردی 
هست شدم
...
صدات رفت 
نهست شدم
... 

 یه جفت چشم درشت
یه دنیا غم
یه سینه درد
گاهی اشک 
گاهی قهقه 
یه صدای آشنا 
یه جفت چشم درشت