Monday, December 31, 2012

آتشی بین ماست

تو محو سایه من باش
سایه ای که بر روی دیوار می رقصد
و من از درد به خود می پیچم
... 
تو عاشق سایه من باش
سایه ای که  بر روی دیوار می بالد
و من تبر می خورم 
... 
تو  شیفته سایه من باش
سایه ای که بر روی دیوار می خندد
و من خون می گریم 

Sunday, December 30, 2012

ناظم حکمت

تنهایی چیزهای زیادی به انسان می آموزد
اما تو نرو 
بگذار من نادان بمانم

Wednesday, December 26, 2012

لادن ها را له نکنیم بس لطیفند
دل ها را نیز

Tuesday, December 25, 2012

من عاشق نبودم 
عشق را زندگی کردم 
عشق را نفس کشیدم
من لیلی نبودم 
عشق را ریشه دواندم 
عشق را جوانه زدم
من عاشق نبودم
من هیچگاه عاشق نبودم

Monday, December 24, 2012

دنیای  تو سال ها بود که به پایان رسیده بود
به هیچ گاهنامه ای هم نیاز نداشت
نه مایاها نه آزتک ها
به سادگی یک روز دنیایت به پایان رسید
و دیگر هیچ نبود؛  و شاید تنها هیچ بود که مانا مانده بود


Saturday, December 22, 2012

نمی دانم بیشتر از خستگی همیشگی کلافه ام  یا از این دردی که زبانه می کشد 
نمی دانم از این دل شکستگی همیشگی کلافه ام یا از این تر چشمی همیشگی
نمی دانم از این همه زنده بودن کلافه ام یا  از این  کوله بار سنگین
نمی دانم از اینکه می دانم چه می شود کلافه ام یا از اینکه نمی توانم کاری کنم

Thursday, December 20, 2012

چله

انگار از شب یلدا،  تنها شبش برایم مانده

Wednesday, December 19, 2012

به سرانگشتانم نگاه می کنم
پروانه ای زاده می شود
دست بر دست می سایم 
 درختی قد می کشد
پرنده ای آواز سر می دهد

Tuesday, December 18, 2012

هنگامه کوچ دیگری ست

کوچ می کنی
از کودکیت
از نوجوانیت
از جوانیت
کوچ می کنی از آشیانه ات
از نامهربان مام وطن
کوچ می کنی
از نگاه ها، دل ها و آرام آرام کوچ می کنی از تمامی یادها
بی آنکه بدانی تمامی عمر کوچ می کنی

Sunday, December 16, 2012

زمان می برد
زمان می برد تا بدانی 
برخی سخن ها برای نگفتن است
برخی سخن ها برای نشنیدن 
برخی دست ها برای نگرفتن
برخی آدم ها برای ندیدن
برخی راه ها  برای نرفتن
برخی گام ها برای برنداشتن 
زمان می برد

Thursday, December 13, 2012

پروانه

هر دو به عشق پروانه ها راهی شدیم
تو سوزن زدی به تن نرم پروانه ها تا آذین خانه ات شوند
من سوزن زدم و پروانه ای زاده شد

راه

می گفتی بلد راهی و من روح رفتن
آنقدر دیر آمدی که راه  نرفته ای نماند و جانی به تن

Tuesday, December 11, 2012

پاهای یخ کرده


هنوز به یاد می آورمت
با موهای کوتاه و لخت
بلوز بافتنی راه راه  و صورتی خندان
پاهای بی جورابت را که یخ کرده است بالا گرفته ای تا در کنار آتش پناهگاه گرم شوند
و می خندی
به ناخن های آبیت می خندی
به جوراب های خیس روی شاخه می خندی
هنوز به یاد می آورمت
پر حرفی ات را به یاد می آورم
در و دیوار را به هم می بافتی
کودکی بیش نیستی و هیچ کس پاهای کوچک یخ زده ات را جدی نمی گیرد
تو هم که تنها می خندی
...
کاش بودی
تا پاهایت را در دستانم می گرفتم و گرمشان می کردم
کاش بودی و به حرفهای بی سرو ته تو گوش می کردم
کاش بودی و خنده هایت این سکوت را پر می کرد

Saturday, December 8, 2012

گاهی

گاهی باید بروی و چیزهایی را با خود ببری
گاه رفتن کوله بار ببندی
گاهی باید بروی، عشق و غرور و ته مانده های دوستیت را ببری
گاهی باید بروی و چیزهایی را جا بگذاری
یادی ، لبخندی و خاطره ای
گاهی باید بروی
 

Friday, December 7, 2012

جلد کبوتر ، جلد اسب



بیا و قصه ای برای این چشم های خسته  بگو

بیا و افسانه محبت را برایم زمزمه کن

بیا و قصه ای بگو تا خواب مهمانم شود

...

سیبی برایم بیاور تا با بوی خوشش از خواب بیدار شوم

نگاهم کن تا در جلد کبوتر, از این دنیای سرد پربکشیم و برویم

و اگر بال هایمان خسته شد

در جلد اسب برویم

...

بیا و قصه ای برای این چشم های خسته بگو

Wednesday, December 5, 2012

صدا کن مرا



یادم نمی آید چه زمانی شناختم تو را

به یاد ندارم

تنها صدایی به یادم هست


به صدایی به دنبالت راه افتادم

تو خواندی و مرا به دنبالت کشاندی

به صدایی دل باختم

...

سال ها صدایت در گوشم بود

با صدایت گریستم

خندیدم

دل باختم

گم شدم

تنهایی را مزمزه کردم

...

دیدمت

پیر شده بودی

کوچک
شاید نحیف
و کوچک و پیر و پیر

به صدایت دلباخته بودم نه به سیمایت

نگاهت می کردم

نمی شناختمت

می شنیدمت

در میان واژه ها, دل از دست رفته ام را می دیدم
...

Monday, December 3, 2012

تابوت

من تابوتی کهنسالم  
تابوتی خسته که آرامگاه کودکی ست  
هنوز از ترکهای تنم رویاهایش بیرون می خزد  
هنوز گرمای تنش از درزهایم حس می شود  

من تابوتی کهنسالم

کودکی سالها پیش در من دفن شده  
کودکی با تمام آوازهایش
شادی هایش
بازی های کودکانه اش
کودکی با تمام کودکی هایش

زنگی شاید همین باشد

تقصیر تو نیست که دل من انقدر نازک است
تقصیر تو نیست که من را نمی شناسی
تقصیر تو نیست که اشک انقدر شور است
تقصیر تو نیست که سرما به استخوان می زند
نقصیر تو نیست که نبودی و دل از دستم رفت
تقصیر تو نیست که تنهایی همدم من شد
تقصیر تونیست که واژه ها تیغ بر می کشند
تقصیر تو نیست که آسمان بی ستاره است
تقصیر تو نیست که بغض راه نفس را می بندد
تقصیر تو نیست که زندگی گاهی سخت می شود
نقصیر تو نیست که واژه ها یخ می زنند  
تقصیر تو نیست که زمان قداره می بندد
تقصیر تو نیست که دستان من خالی ست
تقصیر تو نیست که دیوارها جوانه می زنند 

تقصیر تو نیست که درد مهمان من است
تقصیر تو نیست

Sunday, December 2, 2012

چند بار اميد بستی و دام بر نهادی تا دستی ياری دهنده؛ كلامی مهر آميز نوازشی يا گوشی شنوا به چنگ آری ؟ چند بار دامت را تهی يافتی؟





نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم                در این سرا فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال             به عاقبت به من آیی که منتهات منم 
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی      که نقش بند سرا پرده ی رضات منم
نگفتمت که من بحر و تو یکی ماهی     مرو به خشک که دریای با صفات منم
نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند        که آتش و تپش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند     که گم کنی که سرچشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت            نظام گیرد خلاق بی جهات منم
اگر چراغ دلی دانگ راه خانه کجاست      وگر خدا صفتی دانک کدخدات منم
























Tuesday, November 27, 2012

کودک

زنی و مردی، کودکی را در باغچه کاشتند
دیوارها کوتاه بود و کودک جوانه می زد
دیوارها کوتاه بودند و کودک قد می کشید  
دیوارها کوتاه بودند
 مرد و زن جوانه هایش را چیدند،  از ترس دیده شدن از پس دیوار
  ...  
زنی و مردی کودکی را در باغچه کاشتند
 در خاک تا ریشه بدواند
در سرمای زمستان آب به پایش ریختند تا کرمهای ریشه خوار یخ بزنند
 ...  
زنی و مردی کودکی را در باغچه کاشتند
 کودکی با جوانه های چیده شده
  کودکی با ریشه های یخ زده  
...  
بی ریشه و بی جوانه
باد که آمد، کودک را برد  
کودک بی ریشه و بی جوانه

Thursday, November 22, 2012

از آن روزها



امروز از آن روزهاست
از آن روزها که از خواب بیدار می شوی و غمگینی
از آن روزها که چشمهایت بی دلیل پر از اشک می شود
از آن روزهایی که هیچ کابوسی به یاد نمی آوری
از آن روزهایی که حتا دلت را احساس نمی کنی
امروز از آن روزهاست که تنها دلت می خواهد بروی
بروی بروی و بروی
ولی از بی همراهی تنها پشت پنجره خشک می شوی
از آن روزهایی که تحمل مزه شیرین نداری و تنها دلت یک فنجان قهوه ترک تلخ می خواهد
از آن روزهایی که اگر دستت به دستت بخورد خودت را پس می کشی
از آن روزهاست
امروز از آن روزهاست