Tuesday, December 22, 2009

یلدا

شب یلدا خیلی آروم توی دود سیگارای جورواجور گذشت
دیشب پارسین پنج سالش شد
ولی هیچ کدوم اینا باعث نمی شه که این گریه لعنتی که چند روزه دامنگیر ما شده بند بیاد



خسته شدم از این همه نقاب زدن
خسته بشدم از این همه قیافه آدم خوشبخت به خود گرفتن

Monday, November 30, 2009

تراوین

پاشد اومد اینجا گفت بیا برات یه اکانت باز کنم برای خودت یه دهکده داشته باشی
به یاد خونه گم شده و این همه آوارگی گفتم باشه
دلم خوش بود به مزرعه ها درخت کاری
گاهی ساخت یه ساختمون و انبار
دیشت بهش گفتم این همسایه ها هی حمله می کنن
گفت قانونش اینه باید حمله کرد
تو هم حمله کن
غارت کن
تا پیشرفت کنی
یه نگاه به من انداخت و گفت فک کردی چی؟
گفتم اینجا که مثه دنیای خودمونه
من می خواستم روستامو آباد کنم
هی گندم بکارم و درو کنم
همه خوشبخت شیم
اما اونجا هم که مثه اینجاست

Wednesday, October 28, 2009

امروز رفتیم یک کمی میوه بخریم
البته بعد از رفتن پیش وکیل که باز حرص منو در آورد
میوه فروش گفت ازگیل ها نوبره
به ازگیل که نگاه کردم رفتم به اون دور دورا
دیدم بابابزرگم داره می یاد دستش یه پاکت گنده ازگیله
مثل همیشه بارونی بلندش تنشه و عصاش دستش
چقدر دلم براش تنگ شده
ازگیل ها یک کیلویی بود
نخریدم

Friday, September 4, 2009

یه دلخوشی کوچولو

یه چند روزی بود که دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت
دیشب هم که نشستم کار کنم همچین دستم زخم شد که دردش تا صب امانم رو برید
خلاصه بی حوصلگی رو بی حوصلگی
از دست بچه های کلاسم که فقط حرصم در می یاد فقط چارشنبه ای که مث آدم یاد گرفتن چار تا جمله رو به هم بگن و جواب بدن یه کمی خوشحال شدم
بگذریم که اشکان موجودی ست که وصفش شاهنامه ای خواهد شد
...
تو همه این حال های نه خوب
آستریکس زنگ زد
فک کن
سه ماه ازش خبر نداشتم
رفته بود اتریش بی خدافظی بی خبر
دوشنبه می ره امریکا
...
یه جورایی دلم یه کمی آروم گرفته

Sunday, August 30, 2009

هنوز

هنوز دست و دلم به نوشتن نمی ره
هنوز شب ها خوابم نمی بره
هنوز دلم پر از عصبانیته و نفرته
هنوز نمی تونم ببخشم یا فراموش کنم
هنوز خسته ام
هنوز از بچه های کلاس بدم می یاد

Friday, August 28, 2009

ما و واردی

دیروز که پیش واردی بودیم
یکی زنگ زد و رنگ از روی واردی پرید
سر و ته کلاس رو بهم آورد که باید بریم
نگو کلاس ها توی خونه دوست پسر واردی هست و خان دایی شازده اومده بود
ما چهار تا آدم گنده هم انقدر دست و پاچه شده بودیم که نگو و نپرس
یواشکی و پاورچین در رفتیم
انگار هر چی هم بزرگ بشیم این ترس و در رفتن از وجود ما پاک نمی شه
تازه فهمیدیم واردی هفت ساله پنهانی با این شازده دوسته و هنوز کسی نمی دونه

Wednesday, August 26, 2009

نمی دونم از کجا شروع کنم
از اون سال که با اون دو نفر عجیبان غریبان زندگی کردم و دم نزدم
یا از اون سال که توی یه خونه تنها موندم با یه لامپ روشن
یا از این چند سال که هستم ولی انگار نیستم
یا از اون پیشتر ها که دل خوشیم یه در مخفی بود زیر تخت توی پک که باز می شد توی یه باغ
یا از اولین باری که تنهایی با دوازده سیزده تا خل و چل یک ماه رفتیم توی یه ده موندیم
یا از این چهار سال انتظار که از همه دست کشیدم و فک کردم دیگه دارم می رم ولی هنوز نمی دونم دارم می رم
از کجا بگم ؟
از کی؟

Friday, August 21, 2009

پست نخست

در انتظار رفتن، ولی فکر می کنم این انتظار انقدر طولانی شده که دیگه نمی دونم چه جوری زندگی کنم
و بخش بزرگی از دلهرهام اینه که اگه نشه
اگه نشه
اگه نشه
اگه نشه