شب یلدا خیلی آروم توی دود سیگارای جورواجور گذشت
دیشب پارسین پنج سالش شد
ولی هیچ کدوم اینا باعث نمی شه که این گریه لعنتی که چند روزه دامنگیر ما شده بند بیاد
خسته شدم از این همه نقاب زدن
خسته بشدم از این همه قیافه آدم خوشبخت به خود گرفتن
Tuesday, December 22, 2009
Monday, November 30, 2009
تراوین
پاشد اومد اینجا گفت بیا برات یه اکانت باز کنم برای خودت یه دهکده داشته باشی
به یاد خونه گم شده و این همه آوارگی گفتم باشه
دلم خوش بود به مزرعه ها درخت کاری
گاهی ساخت یه ساختمون و انبار
دیشت بهش گفتم این همسایه ها هی حمله می کنن
گفت قانونش اینه باید حمله کرد
تو هم حمله کن
غارت کن
تا پیشرفت کنی
یه نگاه به من انداخت و گفت فک کردی چی؟
گفتم اینجا که مثه دنیای خودمونه
من می خواستم روستامو آباد کنم
هی گندم بکارم و درو کنم
همه خوشبخت شیم
اما اونجا هم که مثه اینجاست
Wednesday, October 28, 2009
Friday, September 4, 2009
یه دلخوشی کوچولو
یه چند روزی بود که دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت
دیشب هم که نشستم کار کنم همچین دستم زخم شد که دردش تا صب امانم رو برید
خلاصه بی حوصلگی رو بی حوصلگی
از دست بچه های کلاسم که فقط حرصم در می یاد فقط چارشنبه ای که مث آدم یاد گرفتن چار تا جمله رو به هم بگن و جواب بدن یه کمی خوشحال شدم
بگذریم که اشکان موجودی ست که وصفش شاهنامه ای خواهد شد
...
تو همه این حال های نه خوب
آستریکس زنگ زد
فک کن
سه ماه ازش خبر نداشتم
رفته بود اتریش بی خدافظی بی خبر
دوشنبه می ره امریکا
...
یه جورایی دلم یه کمی آروم گرفته
Sunday, August 30, 2009
هنوز
هنوز دست و دلم به نوشتن نمی ره
هنوز شب ها خوابم نمی بره
هنوز دلم پر از عصبانیته و نفرته
هنوز نمی تونم ببخشم یا فراموش کنم
هنوز خسته ام
هنوز از بچه های کلاس بدم می یاد
هنوز شب ها خوابم نمی بره
هنوز دلم پر از عصبانیته و نفرته
هنوز نمی تونم ببخشم یا فراموش کنم
هنوز خسته ام
هنوز از بچه های کلاس بدم می یاد
Friday, August 28, 2009
ما و واردی
دیروز که پیش واردی بودیم
یکی زنگ زد و رنگ از روی واردی پرید
سر و ته کلاس رو بهم آورد که باید بریم
نگو کلاس ها توی خونه دوست پسر واردی هست و خان دایی شازده اومده بود
ما چهار تا آدم گنده هم انقدر دست و پاچه شده بودیم که نگو و نپرس
یواشکی و پاورچین در رفتیم
انگار هر چی هم بزرگ بشیم این ترس و در رفتن از وجود ما پاک نمی شه
تازه فهمیدیم واردی هفت ساله پنهانی با این شازده دوسته و هنوز کسی نمی دونه
Wednesday, August 26, 2009
نمی دونم از کجا شروع کنم
از اون سال که با اون دو نفر عجیبان غریبان زندگی کردم و دم نزدم
یا از اون سال که توی یه خونه تنها موندم با یه لامپ روشن
یا از این چند سال که هستم ولی انگار نیستم
یا از اون پیشتر ها که دل خوشیم یه در مخفی بود زیر تخت توی پک که باز می شد توی یه باغ
یا از اولین باری که تنهایی با دوازده سیزده تا خل و چل یک ماه رفتیم توی یه ده موندیم
یا از این چهار سال انتظار که از همه دست کشیدم و فک کردم دیگه دارم می رم ولی هنوز نمی دونم دارم می رم
از کجا بگم ؟
از کی؟
Friday, August 21, 2009
پست نخست
در انتظار رفتن، ولی فکر می کنم این انتظار انقدر طولانی شده که دیگه نمی دونم چه جوری زندگی کنم
و بخش بزرگی از دلهرهام اینه که اگه نشه
اگه نشه
اگه نشه
اگه نشه
Subscribe to:
Posts (Atom)