Sunday, August 30, 2009

هنوز

هنوز دست و دلم به نوشتن نمی ره
هنوز شب ها خوابم نمی بره
هنوز دلم پر از عصبانیته و نفرته
هنوز نمی تونم ببخشم یا فراموش کنم
هنوز خسته ام
هنوز از بچه های کلاس بدم می یاد

Friday, August 28, 2009

ما و واردی

دیروز که پیش واردی بودیم
یکی زنگ زد و رنگ از روی واردی پرید
سر و ته کلاس رو بهم آورد که باید بریم
نگو کلاس ها توی خونه دوست پسر واردی هست و خان دایی شازده اومده بود
ما چهار تا آدم گنده هم انقدر دست و پاچه شده بودیم که نگو و نپرس
یواشکی و پاورچین در رفتیم
انگار هر چی هم بزرگ بشیم این ترس و در رفتن از وجود ما پاک نمی شه
تازه فهمیدیم واردی هفت ساله پنهانی با این شازده دوسته و هنوز کسی نمی دونه

Wednesday, August 26, 2009

نمی دونم از کجا شروع کنم
از اون سال که با اون دو نفر عجیبان غریبان زندگی کردم و دم نزدم
یا از اون سال که توی یه خونه تنها موندم با یه لامپ روشن
یا از این چند سال که هستم ولی انگار نیستم
یا از اون پیشتر ها که دل خوشیم یه در مخفی بود زیر تخت توی پک که باز می شد توی یه باغ
یا از اولین باری که تنهایی با دوازده سیزده تا خل و چل یک ماه رفتیم توی یه ده موندیم
یا از این چهار سال انتظار که از همه دست کشیدم و فک کردم دیگه دارم می رم ولی هنوز نمی دونم دارم می رم
از کجا بگم ؟
از کی؟

Friday, August 21, 2009

پست نخست

در انتظار رفتن، ولی فکر می کنم این انتظار انقدر طولانی شده که دیگه نمی دونم چه جوری زندگی کنم
و بخش بزرگی از دلهرهام اینه که اگه نشه
اگه نشه
اگه نشه
اگه نشه