Wednesday, October 28, 2009

امروز رفتیم یک کمی میوه بخریم
البته بعد از رفتن پیش وکیل که باز حرص منو در آورد
میوه فروش گفت ازگیل ها نوبره
به ازگیل که نگاه کردم رفتم به اون دور دورا
دیدم بابابزرگم داره می یاد دستش یه پاکت گنده ازگیله
مثل همیشه بارونی بلندش تنشه و عصاش دستش
چقدر دلم براش تنگ شده
ازگیل ها یک کیلویی بود
نخریدم