Wednesday, November 17, 2010

یادم می یاد

یه کوچه یادم می یاد
یه عالمه دود و سرفه
یه عالمه جیغ و چشمای سرخ
صدای شلیک می یاد
می ترسم
همه می دوند
پاهام چسبیده به زمین
سرم رو بر می گردونم
یه جوونی واستاده
دستشو گذاشته رو گردنش
چشماش یه جوریه
نگام می افته به گونه اش
انگار با یه مداد کلفت سوراخش کردن
نگاه می کنم
گلوله خورده

این همه صدا از من بود که داد می زد گلوله خورده

دستش رو از روی گردنش بر می داره
خون فواره می زنه
من فریاد می زنم
خون فواره می زنه
ماشین بسیج می یاد
من جوون رو گرفتم
داد می زنم
         نذارین ببرنش
می کشنش
کسی به کمک نمی یاد
داد می زنم

این صدای منه؟

زورم به اون همه بسیجی که می کشن تو ماشین نمی رسه
در ماشین و می چشبم
اسمت چیه
اسمتو بگو
دهنش باز و بسته می شه ولی صدایی بیرون نمی یاد
تمام تنم شده صدا
نذارین ببرنش
می کشنش
یه مردی که پشت سرمه می گه این دوم نمی یاره ببرنش بهتره
و من فریاد می کشم
نذارین ببرنش
اسمت چیه
لباش تکون می خوره
ولی صدایی بیرون نمی یاد
ماشین گاز می ده و با در باز دور می شه

Tuesday, November 16, 2010

دوستی که در اروپا است دوستی دارد که در هامبورگ است و آن دوست نماینده یک نمایشنامه نویس و هنرپیشه تاتر در تورنتو است، و همین بهانه ای می شود که ال ایمیلی به من بزند و بگوید همدیگر راببینیم
و ایمیل تشکر من که می پذیرم
و ایمیل او مرا برای شام دعوت می کند که خانمش هم باشد
و ایمیل تشکر من که می پذیرم
و ایمیل شماره تلفنش که همین امروز زنگ بزن
و زنگ می زنم
سر شام هستند
یک ساعت بعدترش زنگ می زنم کمی حرف و خنده و قرار می شود شب آدینه
از کسی که سال هاست اینجاست و خوب است و لبخندش گرم است می پرسم که دست خالی نروم
ساعت شش با یک کیک شکلاتی و یک کتاب برای دخترشان دم در ایستاده ام
تا در باز می شود دخترکشان می گوید چرا کیک آورده ام ؛ می گویم چون خوشحالم آنها را دیده ام و برای او هم کتابی آورده ام
کمی یخش آب می شود و کمی راه باز می کند که بروم داخل
کاپشنم را که در می آورم می گوید چرا موهایم تیره است
مادرش می خواهد اوضاع اطلاعاتی را آرام کند
به مادرش نگاه می کنم مو هایش قهوه ای روشن است
پدرش موهای تیره ای دارد
گپ و گفتمان در جیغ های او گم می شود
و سر انجام او ست که دم در بر روی زمین می غلطد و اشک می ریزد
مادر و پدرش چند جمله تهدید آمیز روانه او و لبخندی روانه من می کنند
اجازه می خواهم با دخترک حرفی بزنم
با نگاهی پر از تمسخر می گویند شانست را امتحان کن
کم حرف می زنیم
دخترک می گوید که پرنسس است و می خواهد من پرنس باشم
با هم به میز شام برمی گردیم
شامش را می دهم
از من جدا نمی شود
و سر انجام از من می پرسد
will you marry me?
پرسش های مادر و پدرش تمامی ندارد
تمامی منفی و گزنده
لبخند می زنم و پاسخ می دهم
کاش کمی پررو بودم
سر انجام پدر فرهیخته می گوید یهودی است و ترجیح می دهد تنها به یهودی ها کمک کند
اما من که کمک نخواسته بودم
فکر کرده بودم می خواهیم یک گپ دوستانه بزنیم
وقتی به سمت خانه می آیم خوشحالم دست خالی نرفته بودم
ولی کاش نرفته بودم



Monday, November 15, 2010

یک قطره اشک

نمی دونم دلتنگ کی هستم
ولی دلتنگم
و این قطره اشک گواه من است

Saturday, November 6, 2010

تلفن

یک تلفن می تونه از این رو به اون روت کنه
می تونه ببردت تو فکر که:" برگردم؟"ی
یه پیشنهاد کاری از وطن بی مهر
یه کلام که برگرد ما پشیمونیم
حالا چی کار کنم؟

Wednesday, November 3, 2010

زندگی

تمام زندگیت می شه دو تا چمدون
بعد می بینی چمدون سوم پر از ترس چسبیده به گرده ات
همه جا به دنبال می کشیش و از سنگینیش شونه هات خم می شه
واسه اینا خیلی اون وری هستی
اون ور که بودی واسه اونا خیلی این وری بودی

Monday, November 1, 2010

هوس

هوس یه کاسه آش شله قلمکار داغ هر روز از توی دلت زبونه می کشه
شب می بینی نشستی پای دیگ با یه عالمه آدمای دیگه داری آش هم می زنی تا آماده شه
صب که می شه چشم باز می کنی
باز هم یه خواب دیگه