Monday, September 17, 2012

تو

چشمانم را که می بندم ، می آیی
صدای گام هایت را می شناسم
با چشمانی بسته می بینمت
تو از گذشته های من می آیی
از آن دورها
...
نیا مده بودی که بمانی
آمدی نقشی بر خاطراتم بکشی و بروی
آمدی جوانی من را در قاب بگیری و با خود ببری
...
به نیم نگاهی آمده بودی و رفتی
در گذشته من گم شدی
با تو جوانیم گم شد
سر خوشی ام
سبکبالیم
و جوانیم
...
صدای تو را گم کردم
نگاهت را 
صدای پایت را 
و 
 در همهمه دنیا گم شدم
...
روزی که تو رفتی باد می آمد و
بوی درختان تبر زده را بر سرم می ریخت
روزی که تو رفتی باد مرا برد
شاید هم تو را
...
در میانه راه بانوی غمگینی ایستاده است ، در همهمه باد
و صدای پای تو می آید
با چشمانی بسته تو را می بیند
تو از او می گذری و نمی شنا سی اش

Saturday, September 8, 2012

دنیا

چه دنیایی! ب
دنیایی پر از مرد
مردهایی با مثانه های کوچک و دستشویی لازم

مردهایی بی ادب
تو را می بینند اما لبخند نمی زنند و روزبخیر نمی گویند

گویی برای دیدنت دست و پا می زنند 
ولی بودنشان مانند مجلس ختم است

چه دنیایی! ب
دنیایی پراز مرد
مردهایی با دهان های گشاد و دل های تنگ
مردهایی که باهمه جای بدنشان فکر می کنند به غیر از مغزشان

Wednesday, September 5, 2012

سرگیجه

هزار قناری مرده در قلب من می خوانند
هزار چشمه خشکیده در چشمانم می جوشند
هزار کبوتر مرده در دستان من آشیانه می کنند
هزار تناب نبافته به دور پاهایم حلقه می زند
هزار شب سیاه بر سرم می بارد
...
در این سرگیجه دنیا فرو می روم

Tuesday, September 4, 2012

کوله بار کودکی را که سالهاست به دوش می کشم ، چندی بر زمین می گذارم تا شانه های خسته و فرتوتم  دمی بیاساید

این کوله باری که تنها بارهای خستگی من را نمی کشد

...

هر روز و هر لحظه کسی تکه ای از ترس داخلش انداخت و من به دوش کشیدمش

کوله بار خستگی من

... 

ترس از زن بودن

ترس از زیبا بودن

ترس از عاشق شدن 

ترس از معشوق بودن

بی پروا خندیدن

حتا دویدن

سرشاد آوازی سر دادن

یا پنهانی سیگاری دود کردن

ترس از اینکه باشی 

گاهی لوندی کنی

از زن بودنت حظ ببری

... 

و پشت این کوله بار قایم شدم ، به قامت یک مرد

نگاه مهربان و گاه شیطنت بار را ته ته کوله بار چپاندم

و نگاه سرد مردانه را به صورتم دوختم

چقدر قهقه های مرده در این کوله بار ریختم

و تمامی بوسه هایی که هیچگاه به سوی هیچ کسی پر نکشید

و تمامی واژه های عاشقانه ای که در سینه ام مرد

...

تمامی خوشی و لذت های زندگی گناه بود و سختی کشیدن و دم برنیاوردن عین ثواب

آنفدر که از لذت بردن شرمسار می شوم

از موی افشانم شرمنده می شوم

از قهقه ام

از نگاهی که گاهی شیطنت می کند

از دستی که گاهی بر شانه ای جا خوش می کند

از پیاده روی های نیمه شب

از شنیدن حرف های عاشقانه

از زیبا شدن

از زن بودن شرمنده می شود

از اینکه هستم