Friday, September 4, 2009

یه دلخوشی کوچولو

یه چند روزی بود که دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت
دیشب هم که نشستم کار کنم همچین دستم زخم شد که دردش تا صب امانم رو برید
خلاصه بی حوصلگی رو بی حوصلگی
از دست بچه های کلاسم که فقط حرصم در می یاد فقط چارشنبه ای که مث آدم یاد گرفتن چار تا جمله رو به هم بگن و جواب بدن یه کمی خوشحال شدم
بگذریم که اشکان موجودی ست که وصفش شاهنامه ای خواهد شد
...
تو همه این حال های نه خوب
آستریکس زنگ زد
فک کن
سه ماه ازش خبر نداشتم
رفته بود اتریش بی خدافظی بی خبر
دوشنبه می ره امریکا
...
یه جورایی دلم یه کمی آروم گرفته