Saturday, October 30, 2010

خالی

روزهایم خالی است
دلم نیز
می ترسم و دلم خالی می شود
گونه هایم تر می شود و دلم خالی تر می شود
دست هایم خالی است
خاطره های خوشم نیز

Tuesday, October 26, 2010

دلتنگی

دلم برای قدم زدن تو خیابان پهلوی روی برگهای زرد و نارنجی چنار تنگ می شه
ولی وقتی یادم می افته هر کس و ناکسی که از کنارم رد می شد متلک آب نکشیده ای بارم می کرد؛ دلتنگیم مثل یه حباب می ترکه

Monday, October 25, 2010

سفر

چه سری دارد این سفر
این رفتن
دور شدن
...
چه سری دارد این دوری
این خلا
...
یاد تمام عشق های دور
ساده
بی ریا
پیچیده
یواشکی
بغض آلود
سیاه
پر اشک
نگفته
پنهان
فراموش شده
می افتی
به یاد تک تکشان
...
و باز بغض می کنی برای تک تکشان
...

دل تنگتم

هیچوقت نشد بگم دوستت دارم
انقدر منتظر یه وقت مناسب بودم که همه وقتم رو از دست دادم
اون وقت که می دیدمت
نزدیک بودیم
می خندیدیم
گپی می زیدیم
راهی می رفتیم
و بودن با تو قلبم رو پر می کرد
منتظر بودم که یه جمعی باشه تو توش باشی و من هم باشم
دلم خوش بود
می رفتم ،می دیدم نیستی
آه می کشیدم ولی به تو نمی گفتم
منتظر بودم وقتش بشه
انقدر واسه رها شدن دست و پا زدم که توی هزارکلاف  درهم، گیر افتادم
ولی از بین همه گره ها دلم خوش بود به پیامی که گاهی بین ما رد و بدل می شد
سر کلاف منو پرت کرد این سر دنیا و من هنوز بهت نگفتم که دوستت داشتم
دارم

Sunday, October 24, 2010

آدم

خودت نمی دونی کجای این خاک ایستادی
خودت نمی دونی چه در انتظارت نشسته
چشمهای بازت با چشمهای بسته در شب تاریک فرقی ندارد
ترس از تمام روزنه های تنت بیرون می ریزد
در این حال به کسی دیگر دلداری می دهی

ترس

می ترسم
از این همه تغییر می ترسم
از این همه یادگیری و ترس یادنگرفتن می ترسم
از اینکه دوام نیاورم می ترسم
از اینکه راه برگشت ندارم می ترسم
از اینکه پیر می شوم و باید تندتر از جوان ها بدوم می ترسم

Thursday, October 21, 2010

خستگی

راه می افتی در این زندگی بی سر و ته
و می رسی به این سر دنیا
خسته و پر سوخته
پناهی می جویی
کنجی
تا نفس تازه کنی
اما وقت تنگ است
باید باز هم بروی
بروی
و گاه بدوی
و خسته ای
و این پا پوش ها تنگ است
هنوز از خاک وطن خاکستری است و تو حتا نمی توانی خاکش را بتکانی

Monday, October 18, 2010

تهران - تورنتو

شبی رفته بودم موزه ایران باستان
خیابان قوام
همه مجسمه های قدیمی رو شسته بودن
آخه این شد مرمت و رسیدگی به اشیا فرهنگی و باستانی
چقدر حرص خوردم
چقدر داد زدم
ولی نتونستم بیشتر پیگیری کنم
باید برمی گشتم
به رختخوابم تو تورنتو
آخه داشت صب می شد

Sunday, October 17, 2010

من گم شده ام

در دلم کسی می گوید: تو ایرانی هستی
تاریخ می گوید کورش ایرانی بود
تو که به قلب سهراب دشنه می زنی می گویی ایرانی هستی
او که تو را به این کار وا می دارد می گوید ایرانی است
آن که لبخند می زند ایرانی است
آن که می گرید نیز
تو که می گریزی
آن که می ماند
آن که سر به چاه جمکران برده
آن که می می نوشد
آن که سر به مهر تازی می ساید
آن که دروغ می گوید، فریب می دهد، جفا می کند
آن که دستت را به گرمی می فشارد
آن که در خیابان تو را می آزارد
آن که تو را به هیچ می انگارد
آن که تو را به بند می کشد
آن که تو را می راند
...
من گم شده ام

من گم شده ام

وقتی فکر می کنم من از هر ایرانی ایرانی تر هستم ولی در ایران و با ایرانی ها انقدر تنها باشم قلبم می گیرد
وقتی فکر می کنم جایی که فکر می کنی خانه است، تو را انقدر فشار می دهد که له می شوی
انقدر که خفه می شوی
انقدر که راهی به جز رفتن نداری قلبم می گیرد
وقتی می بینم از وطن تنها یک نام مانده و یک دلتنگی که سایه اش همه جا ، سایه من است دیگر دلی برایم نمی ماند
...
من گم شده ام

گم شده ام

راه خانه را پیدا نمی کنم
کوچه ها را نمی شناسم
این کدام خیابان است؟
...
فریده می آید
شاد است و تندرست
می گویید مهمانی دارد کسی به مهمانیش نمی رود
می گویم می روم
راستی چند سال است فریده مرده؟
...
می ترسم به سوی خانه می دوم
صدایی دنبالم می کند
می دوم
سیل می آید
و همه خواب من را می پوشاند
...
در خیابانم
خیابان پهلوی
روسریم کو؟
کجا بروم؟
روسریم کو؟
...
چشم می گشایم
روز است
و من در تورنتو هستم
...
این زندگی دو گانه خسته ام می کند
شب ها در تهران
روزها در تورنتو
...
من گم شده ام

Sunday, October 10, 2010

چاه

تلفن که جواب می دادی می رفتی توی کوچه یا حمام
وقتی کنار هم بودی زودی سرو ته تلفن ها تو هم می آوردی
انقدر که عادتم شد وقتی موبایلت زنگ می زنه دور شم
و از هم دور شدیم
اصلن نزدیک بودیم؟
هیچ وقت آدرس و تلفن محل کارت رو ندادی
یک شماره تو دفتر تلفن نوشته بودی که مال هیچ کجا بود
فکر می کردم اگر نبینم حرمت خودم رو حفظ کردم
می گفتی می ری اون دور دورا سر کار
تا اینکه یک بار کیلومتر شمار ماشینت رو چک کردم
انگار اون دور دورا تنها سه کیلومتر دور تر بود
ولی فاصله مون به اندازه دور دورا داشت می شد
دلخوشی م این بود که می ریم
دوباره از اول شروع می کنیم
نمی دونستم تنها یک بار می شه از اول شروع کرد و بعد از اون فقط تموم کردنه
مثه یه احمق تمام عیار بهت اعتماد داشتم
تا اینکه از حسابم پول برداشتی
وقتی فهمیدم گفتی خودم به حسابت واریز کردم
و بعد گفتی که گفتم خودت به حسابت واریز کنی
آخر سر هم گفتی یادت رفته بود بگی
چقدر سخته تو منو فقط یه احمق می بینی
اومدیم این ور آب
باز نارو زدی
من تو اشکام غرق شدم
گفتم برگردی
بری
شاید ته دلم فکر می کردم به خودت می آیی
شاید فکر کردم یادت بیاد یه زمانی اون دور دورا دوستم داشتی
ولی الان فقط دنبال سوغاتی خریدنی