Thursday, December 23, 2010

باد

پس از این همه سال لچک به سری
تا در فرودگاه پا گذاشتم باد را حس کردم
میان موهایم
حس عجیبی بود
عجیب ولی لذت بخش
...
در این زمستان گوش های بسیار حساس به بادم یادم می آورد سال ها لچک به سر بوده ام

Thursday, December 9, 2010

یک خبر

شاید یه اتفاقی بیافته که فکر کنم معجزه بوده
شاید همین روزا این اتفاق بیافته
بعد از اون روزنگاری می کنم برای کسانی که شاید اینجا را بخوانند و بخواهند بیایند

Tuesday, December 7, 2010

فکر نمی کردم

فکر نمی کردم از اینکه اونجا نیستم از خودم بدم بیاد
فکر نمی کردم از اینکه اینجام احساس کنم فراریم
فکر نمی کردم دلم بخواد تو این شلوغی ها اونجا باشم با اینکه می دونم هنوز کسانی هستن که فکر می کنن اگر موسوی
سر کار می یومد اوضاع بهتر می شد
فکر نمی کردم

Wednesday, November 17, 2010

یادم می یاد

یه کوچه یادم می یاد
یه عالمه دود و سرفه
یه عالمه جیغ و چشمای سرخ
صدای شلیک می یاد
می ترسم
همه می دوند
پاهام چسبیده به زمین
سرم رو بر می گردونم
یه جوونی واستاده
دستشو گذاشته رو گردنش
چشماش یه جوریه
نگام می افته به گونه اش
انگار با یه مداد کلفت سوراخش کردن
نگاه می کنم
گلوله خورده

این همه صدا از من بود که داد می زد گلوله خورده

دستش رو از روی گردنش بر می داره
خون فواره می زنه
من فریاد می زنم
خون فواره می زنه
ماشین بسیج می یاد
من جوون رو گرفتم
داد می زنم
         نذارین ببرنش
می کشنش
کسی به کمک نمی یاد
داد می زنم

این صدای منه؟

زورم به اون همه بسیجی که می کشن تو ماشین نمی رسه
در ماشین و می چشبم
اسمت چیه
اسمتو بگو
دهنش باز و بسته می شه ولی صدایی بیرون نمی یاد
تمام تنم شده صدا
نذارین ببرنش
می کشنش
یه مردی که پشت سرمه می گه این دوم نمی یاره ببرنش بهتره
و من فریاد می کشم
نذارین ببرنش
اسمت چیه
لباش تکون می خوره
ولی صدایی بیرون نمی یاد
ماشین گاز می ده و با در باز دور می شه

Tuesday, November 16, 2010

دوستی که در اروپا است دوستی دارد که در هامبورگ است و آن دوست نماینده یک نمایشنامه نویس و هنرپیشه تاتر در تورنتو است، و همین بهانه ای می شود که ال ایمیلی به من بزند و بگوید همدیگر راببینیم
و ایمیل تشکر من که می پذیرم
و ایمیل او مرا برای شام دعوت می کند که خانمش هم باشد
و ایمیل تشکر من که می پذیرم
و ایمیل شماره تلفنش که همین امروز زنگ بزن
و زنگ می زنم
سر شام هستند
یک ساعت بعدترش زنگ می زنم کمی حرف و خنده و قرار می شود شب آدینه
از کسی که سال هاست اینجاست و خوب است و لبخندش گرم است می پرسم که دست خالی نروم
ساعت شش با یک کیک شکلاتی و یک کتاب برای دخترشان دم در ایستاده ام
تا در باز می شود دخترکشان می گوید چرا کیک آورده ام ؛ می گویم چون خوشحالم آنها را دیده ام و برای او هم کتابی آورده ام
کمی یخش آب می شود و کمی راه باز می کند که بروم داخل
کاپشنم را که در می آورم می گوید چرا موهایم تیره است
مادرش می خواهد اوضاع اطلاعاتی را آرام کند
به مادرش نگاه می کنم مو هایش قهوه ای روشن است
پدرش موهای تیره ای دارد
گپ و گفتمان در جیغ های او گم می شود
و سر انجام او ست که دم در بر روی زمین می غلطد و اشک می ریزد
مادر و پدرش چند جمله تهدید آمیز روانه او و لبخندی روانه من می کنند
اجازه می خواهم با دخترک حرفی بزنم
با نگاهی پر از تمسخر می گویند شانست را امتحان کن
کم حرف می زنیم
دخترک می گوید که پرنسس است و می خواهد من پرنس باشم
با هم به میز شام برمی گردیم
شامش را می دهم
از من جدا نمی شود
و سر انجام از من می پرسد
will you marry me?
پرسش های مادر و پدرش تمامی ندارد
تمامی منفی و گزنده
لبخند می زنم و پاسخ می دهم
کاش کمی پررو بودم
سر انجام پدر فرهیخته می گوید یهودی است و ترجیح می دهد تنها به یهودی ها کمک کند
اما من که کمک نخواسته بودم
فکر کرده بودم می خواهیم یک گپ دوستانه بزنیم
وقتی به سمت خانه می آیم خوشحالم دست خالی نرفته بودم
ولی کاش نرفته بودم



Monday, November 15, 2010

یک قطره اشک

نمی دونم دلتنگ کی هستم
ولی دلتنگم
و این قطره اشک گواه من است

Saturday, November 6, 2010

تلفن

یک تلفن می تونه از این رو به اون روت کنه
می تونه ببردت تو فکر که:" برگردم؟"ی
یه پیشنهاد کاری از وطن بی مهر
یه کلام که برگرد ما پشیمونیم
حالا چی کار کنم؟

Wednesday, November 3, 2010

زندگی

تمام زندگیت می شه دو تا چمدون
بعد می بینی چمدون سوم پر از ترس چسبیده به گرده ات
همه جا به دنبال می کشیش و از سنگینیش شونه هات خم می شه
واسه اینا خیلی اون وری هستی
اون ور که بودی واسه اونا خیلی این وری بودی

Monday, November 1, 2010

هوس

هوس یه کاسه آش شله قلمکار داغ هر روز از توی دلت زبونه می کشه
شب می بینی نشستی پای دیگ با یه عالمه آدمای دیگه داری آش هم می زنی تا آماده شه
صب که می شه چشم باز می کنی
باز هم یه خواب دیگه

Saturday, October 30, 2010

خالی

روزهایم خالی است
دلم نیز
می ترسم و دلم خالی می شود
گونه هایم تر می شود و دلم خالی تر می شود
دست هایم خالی است
خاطره های خوشم نیز

Tuesday, October 26, 2010

دلتنگی

دلم برای قدم زدن تو خیابان پهلوی روی برگهای زرد و نارنجی چنار تنگ می شه
ولی وقتی یادم می افته هر کس و ناکسی که از کنارم رد می شد متلک آب نکشیده ای بارم می کرد؛ دلتنگیم مثل یه حباب می ترکه

Monday, October 25, 2010

سفر

چه سری دارد این سفر
این رفتن
دور شدن
...
چه سری دارد این دوری
این خلا
...
یاد تمام عشق های دور
ساده
بی ریا
پیچیده
یواشکی
بغض آلود
سیاه
پر اشک
نگفته
پنهان
فراموش شده
می افتی
به یاد تک تکشان
...
و باز بغض می کنی برای تک تکشان
...

دل تنگتم

هیچوقت نشد بگم دوستت دارم
انقدر منتظر یه وقت مناسب بودم که همه وقتم رو از دست دادم
اون وقت که می دیدمت
نزدیک بودیم
می خندیدیم
گپی می زیدیم
راهی می رفتیم
و بودن با تو قلبم رو پر می کرد
منتظر بودم که یه جمعی باشه تو توش باشی و من هم باشم
دلم خوش بود
می رفتم ،می دیدم نیستی
آه می کشیدم ولی به تو نمی گفتم
منتظر بودم وقتش بشه
انقدر واسه رها شدن دست و پا زدم که توی هزارکلاف  درهم، گیر افتادم
ولی از بین همه گره ها دلم خوش بود به پیامی که گاهی بین ما رد و بدل می شد
سر کلاف منو پرت کرد این سر دنیا و من هنوز بهت نگفتم که دوستت داشتم
دارم

Sunday, October 24, 2010

آدم

خودت نمی دونی کجای این خاک ایستادی
خودت نمی دونی چه در انتظارت نشسته
چشمهای بازت با چشمهای بسته در شب تاریک فرقی ندارد
ترس از تمام روزنه های تنت بیرون می ریزد
در این حال به کسی دیگر دلداری می دهی

ترس

می ترسم
از این همه تغییر می ترسم
از این همه یادگیری و ترس یادنگرفتن می ترسم
از اینکه دوام نیاورم می ترسم
از اینکه راه برگشت ندارم می ترسم
از اینکه پیر می شوم و باید تندتر از جوان ها بدوم می ترسم

Thursday, October 21, 2010

خستگی

راه می افتی در این زندگی بی سر و ته
و می رسی به این سر دنیا
خسته و پر سوخته
پناهی می جویی
کنجی
تا نفس تازه کنی
اما وقت تنگ است
باید باز هم بروی
بروی
و گاه بدوی
و خسته ای
و این پا پوش ها تنگ است
هنوز از خاک وطن خاکستری است و تو حتا نمی توانی خاکش را بتکانی

Monday, October 18, 2010

تهران - تورنتو

شبی رفته بودم موزه ایران باستان
خیابان قوام
همه مجسمه های قدیمی رو شسته بودن
آخه این شد مرمت و رسیدگی به اشیا فرهنگی و باستانی
چقدر حرص خوردم
چقدر داد زدم
ولی نتونستم بیشتر پیگیری کنم
باید برمی گشتم
به رختخوابم تو تورنتو
آخه داشت صب می شد

Sunday, October 17, 2010

من گم شده ام

در دلم کسی می گوید: تو ایرانی هستی
تاریخ می گوید کورش ایرانی بود
تو که به قلب سهراب دشنه می زنی می گویی ایرانی هستی
او که تو را به این کار وا می دارد می گوید ایرانی است
آن که لبخند می زند ایرانی است
آن که می گرید نیز
تو که می گریزی
آن که می ماند
آن که سر به چاه جمکران برده
آن که می می نوشد
آن که سر به مهر تازی می ساید
آن که دروغ می گوید، فریب می دهد، جفا می کند
آن که دستت را به گرمی می فشارد
آن که در خیابان تو را می آزارد
آن که تو را به هیچ می انگارد
آن که تو را به بند می کشد
آن که تو را می راند
...
من گم شده ام

من گم شده ام

وقتی فکر می کنم من از هر ایرانی ایرانی تر هستم ولی در ایران و با ایرانی ها انقدر تنها باشم قلبم می گیرد
وقتی فکر می کنم جایی که فکر می کنی خانه است، تو را انقدر فشار می دهد که له می شوی
انقدر که خفه می شوی
انقدر که راهی به جز رفتن نداری قلبم می گیرد
وقتی می بینم از وطن تنها یک نام مانده و یک دلتنگی که سایه اش همه جا ، سایه من است دیگر دلی برایم نمی ماند
...
من گم شده ام

گم شده ام

راه خانه را پیدا نمی کنم
کوچه ها را نمی شناسم
این کدام خیابان است؟
...
فریده می آید
شاد است و تندرست
می گویید مهمانی دارد کسی به مهمانیش نمی رود
می گویم می روم
راستی چند سال است فریده مرده؟
...
می ترسم به سوی خانه می دوم
صدایی دنبالم می کند
می دوم
سیل می آید
و همه خواب من را می پوشاند
...
در خیابانم
خیابان پهلوی
روسریم کو؟
کجا بروم؟
روسریم کو؟
...
چشم می گشایم
روز است
و من در تورنتو هستم
...
این زندگی دو گانه خسته ام می کند
شب ها در تهران
روزها در تورنتو
...
من گم شده ام

Sunday, October 10, 2010

چاه

تلفن که جواب می دادی می رفتی توی کوچه یا حمام
وقتی کنار هم بودی زودی سرو ته تلفن ها تو هم می آوردی
انقدر که عادتم شد وقتی موبایلت زنگ می زنه دور شم
و از هم دور شدیم
اصلن نزدیک بودیم؟
هیچ وقت آدرس و تلفن محل کارت رو ندادی
یک شماره تو دفتر تلفن نوشته بودی که مال هیچ کجا بود
فکر می کردم اگر نبینم حرمت خودم رو حفظ کردم
می گفتی می ری اون دور دورا سر کار
تا اینکه یک بار کیلومتر شمار ماشینت رو چک کردم
انگار اون دور دورا تنها سه کیلومتر دور تر بود
ولی فاصله مون به اندازه دور دورا داشت می شد
دلخوشی م این بود که می ریم
دوباره از اول شروع می کنیم
نمی دونستم تنها یک بار می شه از اول شروع کرد و بعد از اون فقط تموم کردنه
مثه یه احمق تمام عیار بهت اعتماد داشتم
تا اینکه از حسابم پول برداشتی
وقتی فهمیدم گفتی خودم به حسابت واریز کردم
و بعد گفتی که گفتم خودت به حسابت واریز کنی
آخر سر هم گفتی یادت رفته بود بگی
چقدر سخته تو منو فقط یه احمق می بینی
اومدیم این ور آب
باز نارو زدی
من تو اشکام غرق شدم
گفتم برگردی
بری
شاید ته دلم فکر می کردم به خودت می آیی
شاید فکر کردم یادت بیاد یه زمانی اون دور دورا دوستم داشتی
ولی الان فقط دنبال سوغاتی خریدنی

Sunday, September 26, 2010

اجاره کردن

داشتم وبلاگ می خواندم دیدم برخی برای اجاره کردن خانه یا آپارتمان دچار کمی دردسر شده اند
گفتم بنویسم شاید روزی به درد کسی بخورد
هر آپارتمانی قانون خود را دارد
من از چند جا پرس و جو کردم
برخی تضمین می خواهند
فرم مالیاتی
ضامن یا کارت اعتباری
اما من تنها با دادن یک نامه از بانک که نشان می داد به اندازه کافی پول دارم که اجاره بها را پرداخت کنم و یک قطعه چک تضمینی برابر اجاره بها نخستین و آخرین ماه
در ابتدا نیز گفتم که تازه وارد هستم و کار ندارم و در نتیجه فرم مالیات هم پر نکرده ام

Thursday, September 9, 2010

سخت است

آخه چه جوری می شه تمام زندگی رو تو دو تا چمدون 23 کیلویی جا داد؟

Sunday, August 8, 2010

...

یادت نمی یاد
وقتی به دنیا اومدی من مدرسه نرفتم
دلم گرفته بود
دلم نمی خواست کسی به دنیای من بیاد اما تو اومده بودی
دوستت نداشتم
زشت بود ولی مظلوم
دوستت نداشتم
ولی بودی
کاری هم باهات نداشتم
بزرگ شدی
بهت عادت کردم
پشتت بودم
بهت آوازای قدیمی یاد می دادم
سر کلاس موسیقیت جنگ می کردم که کلاس بری
بهت درس می دادم
و بهت عادت می کردم
باهم فیلم می دیدیم
گاهی بهم پناه می اوردی
گاهی دلم رو می شکوندی
گاهی پیدات نمی شد
و بهت عادت می کردم
...
تو می ری اون سر دنیا
من می رم اون سر تر دنیا
...
و تنها منم که بهت عادت کردم
به خل بازیهات
به بلند پروازیهات
به خل بازیهات
...
داری می ری و نمی دونی که از همین الان چقدر دلم برات تنگ شده
داری می ری و نمی دونی از همین الان حالم بده
...
داری می ری و نمی دونی شاید هیچوقت همدیگرو نبینیم
...
داری می ری و نمی دونی تنها توخانواده من بودی
داری می ری و تمام بچگیهات جلومه
...

خواب

یه چند وقتی بهم آل زده
شبا خوابم نمی بره
دراز کشیدم رو تخت
سر رو ته
چشم که بستم
دیدم یه جایی هستم که نازنین نیست و باس باشه
چقدر زار زدم
نازنین کجایی
نازنین مرده بود
...
نازنین
چهارده ساله که رفته

نامزدی

زنگ زدی که نامزدیته
بهانه آوردم
گفتی که ازتون عکس می گیرم بیرون از خونه
گفتم آره
گفتی می دونی بهونه می یارم که نیام
گفتم نه ولی بهانه بود
دلم می خواست بیام
ولی به جز خودت دلم نمی خواد کسی رو ببینم
دلم می خواست شادیتو ببینم
ولی نمی شه
دو هفته دیگه هم می ری
شاید دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینیم
یه ماه دیگه هم می رم
شاید دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینیم
دلم می گیره
شاید هیچوقت

Thursday, August 5, 2010

یک پله

ویزاها را گرفتم اما تنها خودم می دانم
دلخوری ها و تنهایی ها پیش رویم ایستاده و نمی گذارد شاد باشم
و می ترسم
ترس
و این ترس میرندد روح و تن را

Monday, August 2, 2010

انتظار

از ویزا ها خبری نیست
و از اینکه در سایت نوشته در مورد شما تصمیمی گرفته شده ولی معلوم نیست چه تصمیمی آدم سر در گم تر می شود
خیلی ها به خوشی رفتند آن ور آب ولی تنوانستند کنار هم بمانند
ما که از همین جا خوشی را شوت کردیم، می خواهیم چه کار کنیم؟
بردن این دختر هم دارد هی سختر می شود
تف به این مملکت که این همه فشار نامتناهی به آدم وارد می کند

Wednesday, July 28, 2010

یک قدم دیگر

هر شب با کمی دلهره سایت را چک می کنی
پس از پنج سال انتظار دیدن این مرحله ها که پشت سر هم و تند تند می آیند سخت و هراس انگیز است
دیشب فهمیدی کار یک سره شده
اما هنوز هم نمی گویند که آری یا خیر

Saturday, July 10, 2010

سر در گمی

وقتی برای قاچ کردن خربزه سه بار می ری دم جا ظرفی و هر سه بار قاشق بر می داری معلوم می شه چقدر حواست جمعه

Wednesday, July 7, 2010

فروش

صدو پنجاه جلد کتاب و سی تا مجله را فروختم ده هزار تومان

Sunday, July 4, 2010

انتظار

سرانجام یک خانه مبله برای دو ماه گرفتیم
کتاب ها را دسته بندی کردیم
صدوپنجاه کتاب برای فروش
یک دسته بزرگ برای اینوری ها
یک دسته برای اونوری ها
یک دسته برای انبار
یک دسته...
فردا باید باز هم جمع و جور کنم
امیدوارم ویزا زودتر بیاد
گرفتن و پیدا کردم مانی درفت به اندازه کافی دردسر بود
پیدا کردن خانه که بدتر
حالا گرفتن پول از این صاحبخانه قوز بالای قوزه

Saturday, June 26, 2010

پاسپورت ریکویست شدیم
اولش انقدر هیجان زده بودم که نمی تونستم متن ایمیل را بخوانم
رفتم پرینت گرفتم تا سر فرصت
....
حالا گرفتن مانی اوردر شده دردسر
یکی پیدا شده
امیدوارم سرمان را کلاه نگذارد این دم آخر
....
باید یک خانه پیدا کنم برای دو ماه
.....
بلیت هم رزرو کنم برای دو ماه دیگر
....
وسایل را هم....
دست تنها سخت است

Sunday, June 13, 2010

نبودم که فهمیدم مدیکال اومده
باورم نمی شد
برگشتم
تنها 90 روز وقت داشتیم تا کاراشو انجام بدیم که دادیم
الان هم رفته وین و ما هم موندیم که چه کار کنیم
صاحب خونه گفته داره پولمون رو جور می کنه
داریم دنبال خونه می گردیم
نمی دونم برای چند ماه
دارم یواش یواش یه چیزایی رو می زارم برای رد کردن
رد کردن بعضی چیزا خیلی سخته
یه دنیا بهش چسبیده که نمی تونی به راحتی ردش کنی
ولی چاره چیه

Saturday, May 8, 2010

خالی خالی

کی گفته بی خبری خوش خبریه؟
هیچ خبری نمی رسه و توی دل من از همیشه خالی تر می شه

Tuesday, March 23, 2010

نیست

کاش کسی بود یه سیگار با هم دود می کردیم

Friday, March 12, 2010

آنکه می گوید دوستت می دارم
خنیاگرغمگینی ست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
عشق را کاش زبان سخن بود
آنکه می گوید دوستت می دارم
دل اندوهگین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار سناره ی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش
زبان سخن بود

Thursday, March 11, 2010

نو روز یا روز نو

پیشترها نوروز عید بود و با صدای کفش های پاشنه تخم مرغی می یومد
کفشای ورنی آبی که ته پاشنه ش فلزی بود و روی کاشی های راهرو تق تق صدا می کرد
کفشایی که هیچ وقت نمی تونستی تو مدرسه بپوشیشون
عید با صدای نفس زدن گندما از کاسه پشت بخاری می یومد
...
داره نوروز می یاد اما پا برهنه
دیگه صدای پاشو نمی شنوم
دیگه گندما نفس نفس نمی زنن
...

Thursday, January 7, 2010

...

تمام عمر در آرزوی رقصنده شدن بودم
ولی با اون همه بگیر و ببند انقلاب
جنگ
مردن خمی نی
زود زود پیر شدن
از خانه ترد شدن
دیگه جایی واسه اون رقصنده نموند


اگر در کودکی می رقصیدم
الان کفشهای خسته مو در گوشه ای آویزون می کردم
ولی رقصهای نرقصیده
قدم های برنداشته
رو در دلم خاک می کنم