Tuesday, January 31, 2012

من آبروی هیچ کسی نیستم


این ذهن آدمی تا کجا ها که نمی رود
نشسته ام  در خانه برنامه ای در باره زورخانه می بینم
هر کسی به فراخور دانشش از زورخانه می گوید
برخی افسانه می بافند
قصه می گویند
گاهی هم کرسی شعر
گوش می دهم و ذهن می رود؛ می رود و باز هم دور می زند و دورتر می رود
...
نمی دانم چرا در فرهنگ ایرانی همواره به دنبال قهرمان سازی هستیم
نمی شود یک آدم ساده باشی در یک چیز ویژه باشی ولی در باقی مانند بقیه
...
یک دختر ایرانی که هیچ کس نمی شناسدش می رود کنسرت
خواننده به او اشاره می کند و به روی سن می رود
هیجان زده با رخت پاره
داد می زند ایرانی است
خوب که چه؟
در هر کنسرتی هزار دختر و پسر به این شمایل؛ بهتر یا بدتر به روی سن می روند و خل بازی های جوان ها را دارند و کسی حتا آنها را جدی نمی گیرد
حتا خودشان
بعد رگ گردن بعضی ها بیرون می زند که آبروی ایرانی ها را بردی؟
مگر ادعا کرده بود که آبروی ایرانی هاست؟
...
مایلی سایرس برای تولد دوست پسرش کیک عجیبی !!! سفارش داده و با آن عکس گرفته
رگ گردن کسی هم بیرون نمی زند
چون دخترک آبروی امریکا نیست
فقط یک جوان است با خل بازی های جوانی
...
نمی دانم چرا خفاش شب آبروی ایران را نبرد؟
چرا خاوری آبروی ایران را نبرد که حالا هم تو تورنتو واسه خودش کیف می کند؟
چرا وقتی یک کسی برهنه می شود رگ گردنتان می زند بیرون بدون اینکه بدانید چرا اینکار را کرد؟
مگر فیلمهای هالیوودی را نگاه نمی کنید و تن بدن برهنه هنرپیشه های خارجی را نمی بینید؟ پس رگ گردنتان کجاست؟
چرا انقدر می خواهید قهرمان بسازید؟
قهرمان، انسان کامل تنها در کتاب ها پیدا می شود
حتا مسیح هم یهودی ها را تازیانه زد اما کسی از این بخشش حرفی نمی زند
بقیه که جای خود دارند
چه خونها که نریختند و چه کارها که نکردند
...
اگر روزی او را دیدم
و حتا اگر دو ماچ آبدار از لپاش کردم
یادت باشد من آبروی هیچ کسی نیستم
ناموس کسی هم نیستم
فقط یک آدم ساده با هر ملیتی هستم که از خوشی دیدنش به لپای پیرش دو تا ماچ آبدار چسبوندم

Tuesday, January 24, 2012

بو

بچه که بودم مامانم می گفت به بوها حساس هستم
تو باغچه که گلها را بو می کردم تا ساعت ها عطسه عطسه و باز هم عطسه
اگر کسی عطری زده بود که کمی بوی شیرین داشت سردرد سردرد و باز هم سر درد
...
خیلی دورم ولی بو می آید
بوی جنگ
بوی قحطی
بوی خون کف خیابان
بوی جنگ
دورم ولی ... ت

Friday, January 20, 2012

نامه عباس معروفی به گلشیفته فراهانی

هنرمند زيبا و برجسته ايران
خانم گلشيفته فراهانی عزيز


من هم مثل بقيه خبر را خواندم و همه چيز را ديدم. خبر بسيار ساده است: ژان موندينو، عکاس سرشناس فرانسوی، از شانزده بازيگر جوانی که نام‌شان برای نامزدی بخش بهترين "بازيگر مستعد" جوايز سينمايی سزار مطرح شده، عکس‌هايی گرفته که در نوع خود تازه نيست، اما همچون قرار گرفتن نُت‌های کوچولو در کنار همديگر، صدای تازه‌ای از آن برخاسته است.

همچنين فيلم کوتاهی برای مراسم سزار ساخته شده که بازيگران مطرح جوان را در حال برهنه شدن نشان مي‌دهد. اين فيلم حامل پيامی والا و انسانی و مهم است با چنين مضمونی: «به من نگاه کن... در اين لحظه برهنه‌ام، رها از بند تن و روان... هنر من نقش بازی کردن است... تو به من اعتبار مي‌بخشی... من به روياهای تو جان مي‌بخشم... احساسات لطيف تو را برمی‌انگيزم... با اشک و لبخند...»

بعد البته مجله فيگارو عکس گلشيفته فراهانی را از اين مجموعه حذف کرد و فيلم رسمی آن که در يوتيوب منتشر شده بود، مدتی غير قابل دسترسی بود.

واکنش‌های مثبت و منفی به انتشار اين عکس بسيار چشمگير بود. در بسياری از اين نظرها کاربران ضمن دفاع از اين عمل گلشيفته فراهانی، کار او را شجاعانه خواندند. در مقابل مخالفان نيز برهنه شدن گلشيفته فراهانی در مقابل دوربين را عملی ناپسند بر شمردند و آن را مغاير با ارزش‌های زن، جامعه اسلامی، جنبش سبز، هنرمندان ايرانی و غيره دانستند.
  اين دو روز هر آن چه نمی‌بايست مي‌خواندم و مي‌شنيدم در فيس‌بوک و سايت‌های خبری ديدم و خواندم و حيرت کردم از جامعه‌ای که تيراژ نشريات زردش هزار برابر بالاتر از تيراژ يک نشريه هنری است.

هر کس از يک دريچه به ماجرا خيره شد و آن را مورد تفسير و تحليل قرار داد. موافق، مخالف، ممتنع، اما کسی به اين نپرداخت که شما هنرپيشه‌ايد. اين هم نقشی بود از يک هنرپيشه مثل بقيه نقش‌هاش. چه فرقی دارد خانم فراهانی که چه نقشی بازی کنيد، مهم اين است که نقش را دربياوريد.

اگر از پس يک نقش برنياييد اين حق را به عنوان يک تئاتری يا نويسنده دارم که کارتان را نقد کنم، اما پرداختن به مسائل اخلاقی و ايدئولوژيکی و دينی و سياسی و سليقه‌ای به من مربوط نيست. به هيچ کس مربوط نيست.

راستش من از چادر بدم مي‌آيد، اما هرگز نقش‌هايی که شما با چادر بازی کرديد مرا آزار نداد. چون بازيگر هستيد و اين ذات حرفه بازيگری است. کارگردان به شما مي‌گويد در اين فيلم يا تئاتر فلان نقش را بازی کن، اين لباس توست، اين ديالوگ‌های توست، و اين هم نقش تو.

فيلمنامه را مي‌خوانی، حس مي‌گيری، در قالب نقش فرو مي‌روی، مي‌شوی آن ديگری.

ديگر به کسی مربوط نيست که اين وسط چه بلايی سرت مي‌آيد، به هيچ کس مربوط نيست که ويوين لی، همان اسکارلت دوست‌داشتنی به خاطر بازی در فيلم «اتوبوسی به نام هوس» چقدر از عمرش را در آسايشگاه روانی گذراند.

تماشاچی در تاريکی نشسته فقط تحسين مي‌کند و سوت مي‌زند و بعد به خانه‌اش مي‌رود. و اصلاً اهميت ندارد که يک رمان‌نويس چه بلايی سر جسم و جانش مي‌آيد تا يک رمان را تمام کند.  مردم مي‌خوانند و نظر مي‌دهند و بعد به خانه‌شان مي‌روند.

اما حالا اين نقش تازه و کوتاه شما به همه مربوط شده، و هرکس از زاويه‌ای ماجرا را تحليل و تفسير مي‌کند، بی آن که از بدبختي‌های اين حرفه کوچک‌ترين اطلاعی داشته باشد.

مي‌شناسم زنانی را که از چادر متنفرند ولی نسبت به بازی شما در اين فيلم کوتاه، واکنش خاله‌زنکی نشان داده‌اند و برهنه شدن شما را توهين دانسته‌اند.

نيمی از دهه شصتی‌ها حتا وجدان‌شان را زير پا مي‌گذارند تا از لذت تن عقب نمانند، حالا يکباره گلشيفته را از جنبش سبز اخراج مي‌کنند؟ مگر گلشیفته طلايه‌دار شما نيست برای آزادی تن؟ آن هم آزادی تنی که در اختيار صاحبش است، نه در اختيار يک ايدئولوژی که اين تن را زير بازجويی و فشار و شکنجه و تجاوز له و نابود کند.

بدترين‌شان کسانی بودند که همزمان با دستگير شدن پرستو دوکوهکی عزيز، به شما خرده گرفتند که «در زمانی که پرستو در زندان زير فشار بازجويی است...» وای بر ما! انگار گلشيفته باعث زندانی شدن پرستو يا مرضيه بوده است.

عده‌ای هم يک مخلوط سياسی هنری درست کردند که «گلشيفته را رها کنيد! پرستو و مرضيه زير ضرب عقده‌های جنسی بازجوهای اوين مانده‌اند!»

تماشای هنر الزام مبارزه را کم نمي‌کند. يا به عبارتی ديگر، مبارزه کردن و قربانی دادن لزوماً به تعطيلی هنر نمي‌انجامد. همچنان که برنده شدن فيلم "جدايی نادر از سيمين" دخلی به دستگير شدن پرستو و مرضيه و شيوا و ديگران ندارد. چرا جامعه من يک مخلوط‌کن مزخرف گذاشته جلوش و هر خبری آمد مي‌ريزد توی آن و همش مي‌زند؟ چقدر اين جامعه معجون افلاطون مي‌نوشد؟ چرا نمي‌تواند خبر زلزله را از خبر اسکار گرفتن‌مان تفکيک کند؟ چرا هر چيزی را به چيزی ديگر وصل مي‌کند؟ و آن يکی می‌گويد: «هنرپيشه فيلم اصغر فرهادی لخت شد.» اين جنايت است در حق گلشيفته و فرهادی و جامعه هنری.

اگر قرار باشد هر انسانی نقشی را که برايش تعيين کرده‌اند نپذيرد، و نقش خودش را بازی کند، خب برويد سخنرانی هيتلر و خامنه‌ای و صدام حسين و سياستمداران ديگر را تماشا کنيد، ببينيد ريا و تزوير و دروغ را. برويد پای سخنان وزيران کج و کوله اين سی سال وزارت ارشاد و دلايل سانسورچی بودن‌شان را از زبان خودشان بشنويد.

چرا آمده‌ايد سراغ هنر؟ چرا مي‌خواهيد رمان بخوانيد؟ چرا پا به سينما و تئاتر گذاشته‌ايد؟ دنيای هنر، دنيای تخيل ماست، دنيای آرزوهای ماست برای خوشبخت‌تر زيستن آدم‌ها، برای به نقد کشيدن جامعه و شخصيت‌هاش، برای بازسازی سرگذشت‌های ديگر تا مردم خود را با ما همزاد بپندارند.

دنيای هنر، دنيای بی‌مرز شدن رويا و تخيل و واقعيت و افسانه است، فيگورهای ما همه در ذهن ما آفريده مي‌شوند و بر صفحه کاغذ يا صحنه نمايش شکل مي‌گيرند. شوربختانه سياستمداران به ويژه ديکتاتورها عاشق فيگورهای رويا و تخيل ما مي‌شوند و آن گاه به رويای ما تجاوز مي‌کنند؛ چه در کلام و چه در عمل. اين هرگز قابل بخشش نيست، و آنها جامعه را به ورطه‌ای مي‌کشانند که دير يا زود بايد بابت اين کج‌فهمی هزينه‌های سنگين بپردازد.

گلشيفته عزيز

کاری که شما کرديد کار حرفه‌ای شما بود، و بسيار قشنگ و موجز در بين بقيه هنرپيشگان درخشيديد، و آن حيای ايرانی را در حين رفتارتان به ما نشان داديد. من به عنوان يک همکار برای اين بازی به شما تبريک مي‌گويم و از شما حمايت مي‌کنم. مي‌خواهم بگويم خوشحال باشيد، کاری مهم انجام داده‌ايد که جامعه هنری بعدها به شما افتخار خواهد کرد.

اسم من عباس معروفی است، با تمام طول و عرض و قد و قواره‌اش، حالا محکم کنار شما مي‌ايستد تا هرگز احساس تنهايی و نوميدی به خودتان راه ندهيد. نقش‌هاي‌تان را هميشه دوست دارم.

با احترام
عباس معروفی

Thursday, January 19, 2012

نامه شاهین نجفی به گلشیفته فراهانی

به گلی که شیفته کرد ما را... تو نه دیگر آن دختر "میم مثل مادری" و نه زنی در "سنتوری".حالا حتی بازیگری جوان و مستعد و دلکنده از سینمای بیمار ایران و در سودای هالیوود هم نیستی .دیگر همه چیز تمام شد.دیگر مهم نیست که بگویند فقط برای حجاب و کار و پول و هرچه و چه و چه به بیرون زده باشی.از امروز تو یک خط شکنی.چه بخواهی چه نخواهی.نمی توانم فرض کنم که نادانسته سنگی را در آبی ها ی خالی و خیالی اذهان فسیلی انداخته باشی.یا شاید نمی دانستی و می دیدی و چه بهتر.دیگر هیچ چیز مهم نیست.تو بر روی "نباید "ها و"باید"هایی که قرن ها بر ما تحمیل شده است خط کشیدی. خوش آمدی قربانی.چرا شادی ام را پنهان کنم، وقتی روزهایی را می بینم که پرچم دار و خط شکن های سرزمین ام زنانی چون تواند ،که رگ های متورم غیرت و حجب و حیا و شرم را از درد و حسرت و ترس می ترکانند و با نگاهی کودکانه ،لخت ...برهنه در برابر چشمان از حدقه درآمده ی تاریخی کثیف می ایستند و نعره می شکند که هی ...های مرا ببین . من همانم که تو مرا به زنجیر کشیدی. در مقام خواهر و مادر و زن و با چماق عفت و عصمت و هر مفهوم بدبو و بدوی دیگر.من اینم . برهنه مرا ببین و در خلوت خویش به تدلیست ببغض، که در هزارتوی مفاهیمی فسیلی، به لجن کشیده شده ای و نمی دانی.آی خط شکن . من در برابرت سر تعظیم فرود می آورم و شرمنده ام و از هم اکنون ، تمام وجودم اشک و ترس است از دشنام هایی که نثارت می شود. آی دختر وحشی و معصوم-نگاهِ شرقیِ غمگین. تو را به برهنگی آسمانی ات سوگند که آنچه کردی ،کرد دیگرانی را که تو را محصور و مهجور می خواستند. تنها بدان که تنها نیستی . شاهین نجفی 18 ژانویه

Monday, January 2, 2012

هوا بس ناجوانمردانه بس سرد است

باد می آید و کودکی های من را با خود می برد

باد می آید

پا پس می کشم , خاطراتم را می برد
رو برمی گردانم , آرزوهایم را می برد
 
باد می آید

باد می آید