گاهی به یک جایی می رسی که انگار چیز چندان تکانت نمی دهد
در یک عمقی هستی که یک فشار همواره ای را حس می کنی
و این فشار نه کم می شود و نه زیاد
و شاید تنها، بودنش به یادت می آورد هنوز جان داری
هر چه داشتی، هست ولی بالا پایین نمی شود
دیگر وزنه ای تو را پایین نگه نمی دارد
انقدر سنگین هستی که بالا نروی
انگار از عمق یک اقیانوس به زندگی نگاه می کنی
در یک آکواریوم با شیشه های کلفت و شفاف
و نگاه می کنی از آن ژرفا به همه
و هیچ نمی گویی
و اگر دهان بگشایی تنها حبابهایی رها می شوند
و تو تنها به آن حباب ها نگاه می کنی
این عمق عمیق چنان چگالی دارد که کند می شود
در این غلظت گیر افتاده ای
گاهی به جایی می رسی که جا نیست
No comments:
Post a Comment