دیروز که پیش واردی بودیم
یکی زنگ زد و رنگ از روی واردی پرید
سر و ته کلاس رو بهم آورد که باید بریم
نگو کلاس ها توی خونه دوست پسر واردی هست و خان دایی شازده اومده بود
ما چهار تا آدم گنده هم انقدر دست و پاچه شده بودیم که نگو و نپرس
یواشکی و پاورچین در رفتیم
انگار هر چی هم بزرگ بشیم این ترس و در رفتن از وجود ما پاک نمی شه
تازه فهمیدیم واردی هفت ساله پنهانی با این شازده دوسته و هنوز کسی نمی دونه
No comments:
Post a Comment