Monday, September 17, 2012

تو

چشمانم را که می بندم ، می آیی
صدای گام هایت را می شناسم
با چشمانی بسته می بینمت
تو از گذشته های من می آیی
از آن دورها
...
نیا مده بودی که بمانی
آمدی نقشی بر خاطراتم بکشی و بروی
آمدی جوانی من را در قاب بگیری و با خود ببری
...
به نیم نگاهی آمده بودی و رفتی
در گذشته من گم شدی
با تو جوانیم گم شد
سر خوشی ام
سبکبالیم
و جوانیم
...
صدای تو را گم کردم
نگاهت را 
صدای پایت را 
و 
 در همهمه دنیا گم شدم
...
روزی که تو رفتی باد می آمد و
بوی درختان تبر زده را بر سرم می ریخت
روزی که تو رفتی باد مرا برد
شاید هم تو را
...
در میانه راه بانوی غمگینی ایستاده است ، در همهمه باد
و صدای پای تو می آید
با چشمانی بسته تو را می بیند
تو از او می گذری و نمی شنا سی اش

No comments: