Tuesday, September 4, 2012

کوله بار کودکی را که سالهاست به دوش می کشم ، چندی بر زمین می گذارم تا شانه های خسته و فرتوتم  دمی بیاساید

این کوله باری که تنها بارهای خستگی من را نمی کشد

...

هر روز و هر لحظه کسی تکه ای از ترس داخلش انداخت و من به دوش کشیدمش

کوله بار خستگی من

... 

ترس از زن بودن

ترس از زیبا بودن

ترس از عاشق شدن 

ترس از معشوق بودن

بی پروا خندیدن

حتا دویدن

سرشاد آوازی سر دادن

یا پنهانی سیگاری دود کردن

ترس از اینکه باشی 

گاهی لوندی کنی

از زن بودنت حظ ببری

... 

و پشت این کوله بار قایم شدم ، به قامت یک مرد

نگاه مهربان و گاه شیطنت بار را ته ته کوله بار چپاندم

و نگاه سرد مردانه را به صورتم دوختم

چقدر قهقه های مرده در این کوله بار ریختم

و تمامی بوسه هایی که هیچگاه به سوی هیچ کسی پر نکشید

و تمامی واژه های عاشقانه ای که در سینه ام مرد

...

تمامی خوشی و لذت های زندگی گناه بود و سختی کشیدن و دم برنیاوردن عین ثواب

آنفدر که از لذت بردن شرمسار می شوم

از موی افشانم شرمنده می شوم

از قهقه ام

از نگاهی که گاهی شیطنت می کند

از دستی که گاهی بر شانه ای جا خوش می کند

از پیاده روی های نیمه شب

از شنیدن حرف های عاشقانه

از زیبا شدن

از زن بودن شرمنده می شود

از اینکه هستم

No comments: