Thursday, March 8, 2012


جوان بودم  اما نه سرخوش
جوان بودم  پر شور و کمی مجنون
غرق در دنیایی که اینجا نبود
استادی بود که شاگردیش را می کردم
استادی که می گفت نگاهت زلال است
جوان بودم و به دنبال پیدا شدن وگم می شدم
گم می شدم
و باز هم گم می شدم
جوان بودم

روزی آمد
عجیب بود و همه چیزدان

جذبه ای داشت
مغناطیسی که آهن وجودم را می کشید
جوان بودم ولی به این کشش دل نمی دادم
بازی نبود برایم
اما ... نمی دانم

روزی آمد با رازی در جمع دوستان
...
جوان بود
دور از همه
سرگردان
تنها
عاشق شد
دل به عشقش داد
در عشقش غرق شد
آنچنان که همه را در عشقش می دید و عشقش را همه جا
دست به قلم برد و نقش عشقش را بر تمام زندگیش کشید
نقش عشقش بر درودیوار و رخت هایش جا گرفت
و باز در عشقش گم شد
در عشقش بیشتر غرق شد
و شبی از این شبهای سرگشتگی
به نامی دست یافت که نماد عشقش شد
آن را بر کاغذ پاره طراحی نگاشت و سالها با خود همراه کرد
...
مشتش را باز کرد
کاغذ کهنه ای را به من داد
در جمع دوستان
کاغذ کهنه تا خورده از باز کردم
نام من بر آن نوشته شده بود



1 comment:

Anonymous said...

عزیزمی.گاهی اوقات بعضی مشتها دیر باز میشن. نمیتونم بگم خوبه یا بد ولی همین که از راز درونمشت آگاه بشی هم خوبه حتی اگر فرصتت اندک باشه....رینا