Tuesday, September 27, 2011

...

باز هم گم شدم
باز هم غرق شدم
باز هم چنگ می زنم به هر چه سر راهم هست تا نفسی تازه کنم
باز هم نفسم در نمی آید
و باز هم تو راه نفسم را تنگ تر می کنی
 باز هم من را نمی بینی
باز هم دور می شویم
...
باد من را می برد
سردی این باد تنها کور سوی امیدم را می خشکاند

5 comments:

رینا said...

چرا همیشه که به تو سر میزنم این گونه با نوشتهایت بر دلمم چنگ میزنی/.ان کس که تو را دوست ندارد در حد تو نیست.از خدا بخواه تا زودتر آزادی و آرامش را به تو نازنین برگرداند.شادیت و سر خوردن خنده زیر پوست لطیفت را آرزو میکنم.

رینا said...

تنها کور سویی که باعث میشه دیدت کم بشه رو با دست بزن کنار.بر جلوی پنجره و مستقیم به افتاب نگاه کن.دیگه هیچ کس نمیتونه جلوی دیدت رو تار کنه

Mohajer said...

kash asoon bood
tamame vojoodam por az tarse
tanhayi va tars
kash

Anonymous said...

کجایی دختر ؟من خیلی نگران تو هستم/خوبی؟یک خبری یک پستی تا یدونم تو خوبی.باشه؟

مژده said...

دوستي كه برات گفتم چند سالي در يكي از شهرهاي كوچيك كانادا بعد از جداييش به تنهايي زندگي مي كرد و هر روز غمگين تر از روز پيش و نفرين به اين سرنوشت و هر روز به من مي گفت آخه چرا من؟و مي گفت تو دركم نمي كني ولي توونست. حتي به تنهايي رستوران مي رفت... به تنهايي مسافرت مي كرد ... به تنهايي سخت ترين تصميمات مي گرفت... ولي الان شاده و مي گه تنها بهاش ديگه تنهايي نبود الان مي گه حيف چند سالي كه بيهوده در كنار كسي گذروندم كه هيچكسي براي من نبود