دور و برم رو نگاه می کنم
رو یه زیراندازم بیرون کیسه خواب
تو هم تو کیسه خوابی
یه تاپ تنمه بدون روسری
هوا هم ملسه یه آفتاب گرمی هم پهن شده اون وسط
هنوز نفهمیدم که چه خبره که می بینم
اونور رودخونه یه دسته پاسدار واستادن ما رو نگاه می کنن
این روسری کوفتی کجاست
حالا با این تاپ چی کار کنم؟ ی
پاسداره نزدیک می شه دیگه حتا نفس هم نمی کشم
انقدر نفس نمی کشم که یهو از خواب می پرم
...
چقدر ترس
چقدر ترسیدن
با خودم آوردم که هنوز ته نکشیدن؟ب
1 comment:
اينا كابوسهايي كه هيچ وقت مارو رها نمي كنن ...
Post a Comment