Tuesday, November 27, 2012

کودک

زنی و مردی، کودکی را در باغچه کاشتند
دیوارها کوتاه بود و کودک جوانه می زد
دیوارها کوتاه بودند و کودک قد می کشید  
دیوارها کوتاه بودند
 مرد و زن جوانه هایش را چیدند،  از ترس دیده شدن از پس دیوار
  ...  
زنی و مردی کودکی را در باغچه کاشتند
 در خاک تا ریشه بدواند
در سرمای زمستان آب به پایش ریختند تا کرمهای ریشه خوار یخ بزنند
 ...  
زنی و مردی کودکی را در باغچه کاشتند
 کودکی با جوانه های چیده شده
  کودکی با ریشه های یخ زده  
...  
بی ریشه و بی جوانه
باد که آمد، کودک را برد  
کودک بی ریشه و بی جوانه

Thursday, November 22, 2012

از آن روزها



امروز از آن روزهاست
از آن روزها که از خواب بیدار می شوی و غمگینی
از آن روزها که چشمهایت بی دلیل پر از اشک می شود
از آن روزهایی که هیچ کابوسی به یاد نمی آوری
از آن روزهایی که حتا دلت را احساس نمی کنی
امروز از آن روزهاست که تنها دلت می خواهد بروی
بروی بروی و بروی
ولی از بی همراهی تنها پشت پنجره خشک می شوی
از آن روزهایی که تحمل مزه شیرین نداری و تنها دلت یک فنجان قهوه ترک تلخ می خواهد
از آن روزهایی که اگر دستت به دستت بخورد خودت را پس می کشی
از آن روزهاست
امروز از آن روزهاست

Wednesday, November 21, 2012

دو کبوتر

زیر تمام درخت های این شهر خود را به خواب زده ام 
به امید اینکه دو کبوتر روی آن نشسته باشند 
دو کبوتر، که یکی به آن دیگری بگوید:" خواهر جان " و آن دیگری پاسخ دهد :" جان خواهر". و
و راز شاد بودن را برای من بگویند 
  ...
شاید درخت ها، درخت نیستند
شاید کبوتر ها خواهر خود را گم کرده اند
شاید غمباد گرفته اند و دگر سخن نمی گویند
و شاید من آن نیستم که باید باشم

Tuesday, November 13, 2012

من یک آدمم 
یک زن
...
از تو انتظار زیادی ندارم
مرد باش
نه فقط یک نر

Thursday, November 8, 2012

دوباره



دست به عقربه ها نزن
به عقب برنگرد
به من نگاه کن
و در من به دنبال من جوان نگرد
من را ببین
به من نگاه کن
این من را بشناس
این من تنها
این من خسته
از یاد رفته
و خسته
من را بشناس
و به دنبال جوانیم نگرد
نگاهم کن
و دوباره عاشقم شو
اگر می توانی

...

عاشقی آیینی دارد عاشق کش

Thursday, November 1, 2012

چهل تکه

سرد است و شب دراز
سرد است سرد
تکه از نامه ات را به تکه ای از صدایت می دوزم
تکه ای از نگاهت را به جای پایت
تکه ای از خیالت را به تنهاییم
هوا سرد است و لحاف چهل تکه ای برای دست های خالی ام می دوزم
تکه ای از نبودنت را به دلتنگی ام
تکه ای از خیالت را به تنهاییم

Monday, October 29, 2012

قصه



می گی بنویس
داستان هایی رو که از زندگیت می گی  بنویس
برات می گم غش غش می خندی
آب و تابش رو زیاد می کنم که بیشتر بخندی
دوست دارم نگاهت کنم
 گوشه چشمات که وقت خندیدن چین می خوره
به سرت که وقت خنده به عقب می بری
به صدای قهقه ات
برات می گم و می بینم نگاهت خیس می شه
نگاه تو خیس می شه وتمام پهنای صورت من
هنوز یادآوری گذشته برام دردناکه
...
هر روز قصه زندگی رو کوتاه تر می کنم که دردش کمتر بشه
هر روز یه جاییش رو قیچی می کنم که کمتر اشکم رو در بیاره
هر روز یه جاییش رو از تو دفترم می کنم مچاله می کنم
سر و ته ش رو می زنم
ولی باز اشکم رو در می یاره
کاش می شد جاهای خیسش رو در آورد
کاش می شد فقط خنده داراش رو نگه داشت
کاش می شد فقط صدای قهقه تو گوشهامو پر کنه
کاش فقط گوشه چشمات برای خندیدن چین می خورد