Wednesday, May 23, 2012

یه روز صب از خواب پا می شی

راه نفست بسته است

چنگ می زنی که یه لقمه هوا رو بدی تو 

انگار تازه بعد این همه فهمیدی 

انگاری تنت گرم بوده

انگاری 

دلتنگم

دلتنگ تمام کسایی که پشت سر گذاشتم 

دلتنگ نگاه های آشنا 

دلتنگ صدای آشنا

دلتنگ اونهایی که می شناختمشون

می شناختنم

Tuesday, May 22, 2012

خیلی دلم می خواست چیزی درباره نقی و شاهین نجفی بنویسم که خیلی بهترش را جمشید چالنگی در کیهان لندن نوشته بود


  کیهان لندن 140628 اردیبهشت 1391- 17 مه 2012
جمشید چالنگی

امام نقی از روحانیت شیعه شاکی است یا از شاهین نجفی؟

این فریاد باید از کسی برمی‌خاست. شاهین نجفی افتخار آن را یافت. جائی دیگر نوشته‌ام که دست کم تا پیش ازانقلاب اسلامی، در پس ذهن روشنفکران  شیعه ما یک آخوند شیعه چمباتمه زده بود. حتی مارکسیست‌های  هم نسل من نیز بندیِ آخوند خویش بودند.
بی‌اساس نبود که حتی آن جان گرامی که بی‌سبب اعدام شد، خسرو گلسرخی را می‌گویم، در دادگاهش این گفته منسوب به حسین ابن علی را فریاد زد که «الحیاه عقیده و جهاد». گفته‌ای که به سبب بازگوئی‌ مکررش توسط  او در شب‌های میگساری «کافه سلمان»، «احمد باده» و بار « مرمر»، همه نویسندگان و شاعران مخالف حکومت وقت، شیفته‌وار آن را که کلید دستیابی به دموکراسی یافته بودند تکرار می‌کردند بی‌آنکه تاملی کنند بر اینکه این، یکی از فاشیستی‌ترین سخنان ممکن است. معنای آن چنین است، «زندگی، عقیده (ایدئولوژی) و جهاد (جنگ با مخالفان به قصد کشتن آنها) است».
و این درست همان کاری است که حزب الله سالهای  اول پس از انقلاب آغاز کرد و بسیج آن را پی گرفت تا به امروز. حقیقت و واقعیت است که ایرانزمین در طول تاریخ خود بارها مورد هجوم وگاه اشغال اقوام و ملیت‌های متمدن و غیر متمدن قرار گرفته است اما بزرگترین ابعاد ویرانی‌ها و کشتارها و پی‌آمدهای آنها بیشر توسط کسانی  روی داد که با همین بیرق ِ« زندگی عقیده است و جهاد» بر ایران تاختند و این سرزمین را به اشغال در آوردند. نخستین بر افراشتن این بیرق در ایرانزمین، در پی حمله اعراب بود . جانهای بسیار فدا شد تا پس از چندین قرن دستکم این بیرق را به زیر کشید اما قرن‌ها بعد در دنیای معاصر، نوادگان همانان دوباره در پی انقلاب اسلامی آن را بر افراشتند. در وصف مغولان  گفته اند «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند» اما نه تازندگان  نخستین در پی کندن و سوزاندن و کشتن و غارت، رفتند و نه این نوادگان تاریخی شان  در پی بیش از سه دهه  کشتار ویرانی و غارت، رفته اند.
این سپر محکمی نیست که گفته شود به مقدسات ادیان ، هر دینی که باشد، باید احترام گذاشت. شاید این یک اصل در جامعه متمدن باشد اما این اصل مکملی نیز دارد، اینکه،« دین » نیز، هر دینی که باشد وظیفه دارد به مقدسات   انسانی مردمان قلمروی خود احترام بگذارد. و در جامعه ای متمدن چه چیز مقدس‌تر از جان آدمی ،حریم خصوصی او، حریم اندیشه و افکار او، عواطف او و...است؟
پرسش این است که چه پیش آمد در کشوری که پیش از انقلاب اسلامی، با همه محاسن و اشکالاتی که داشت در عاشورا و ایام مشابه دیگر، نه اهل سنت ودیگر مذاهب و نه حتی لامذهبان باده‌ای می‌نوشیدند و نه مجلسی به عیش و نوش برگذار می‌کردند، اما مدتهاست وضع به جائی رسیده که برای عاشورا و امام سوم شیعیان نیز صدها جوک ساخته‌اند؟ امام نقی که دیگر جای خود دارد.
آیا دینی که شمشیر تیزی در دست روحانیت شیعه شده است تا با آن هردری را بگشاید و بر سر جوانانی  فرود آورد که گرد هم  به شادمانی نشسته اند، یا آن را بر فرق دختران ایرانی می‌زند که روسری‌شان مثلا اسلامی نیست، یا گلوله‌ای می‌شود و بر سینه دختران و پسران ایرانی شلیک می‌شود، خود نخستین گام را در بی‌حرمت ساختن خویش برنداشته است؟
جوان ایرانی پس از انقلابی که نسل من و پیش از من روی دستش گذاشت، چه انگیزه‌ای دارد که به اعتقادات شیعی والدینش وفادار بماند وقتی که  دیده است از همان کودکی در مدرسه نخستین درسی که به او داده اند آدم فروشی است؛ از این قبیل که اگر بگوئی در خانه‌تان چه می‌گذرد نمره بیست می‌گیری؟ او چه پایبندی به اعتقادات شیعه می‌تواند داشته باشد وقتی که می‌بیند دوستش را در خیابان ربوده اند، شکنجه اش کرده اند، به او تجاوز کرده و سر انجام به دارش کشیده اند؟
 این کسی جز مهدی بازرگان نبود که در همان ماههای نخست پس از انقلاب به خمینی و تازه به قدرت رسیدگان هشدار داد، با این کارهائی که شما می‌کنید به جای « یدخلون فی دین الله افواجا» ، «یخرجون  من دین الله افواجا» یعنی به جای اینکه مردم فوج فوج به دین خدا وارد شوند، فوج فوج از دین خدا خارج می‌شوند. مهدی بازرگان دستکم این یکی رادرست پیش بینی کرده بود.
من روحانی بی ریای کمیابی را می‌شناختم( علی حجتی کرمانی- روانش شاد) که چند ماهی از انقلاب گذشته، در حضور من به برادرش که آن زمان دم گاوی به دستش افتاده بود هشدار داد ،با این کارهائی که می‌کنید، زمانی می‌رسد مردم نه تنها از دین گریزان می‌شوند بلکه در آینده همین دختران من هم (آن زمان سه دختر بچه داشت) باید بروند از ترس مردم بطور پنهانی نماز بخوانند.
به یاد داریم در ماههای اول پس از انقلاب از نخستین جوک های رایج این بود که فرق هند و ایران در این است که در هند گاوها مقدس اند و در ایران مقدس ها گاو. باز یادمان هست این جوک را از زبان یک هموطن ارمنی که با اشاره به اعمال خمینی خطاب به مسلمانی شیعه می‌گفت: «بابا اگه امامتون اینه پس یزیدتون دیگه کی بود؟»
حرف من ِتنها  نیست اینکه ، در ایران زمین چون سرزمین های دیگر بی‌بهره از آزادی بیان، جوک ها بازتاب افکار واقعی مردمانند.
آنانکه به اصطلاح درد دین داشتند باید با این هشدارها به هوش می‌آمدند،که نیامدند و هنوز هم نیامده‌اند که اگر آمده بودند بیش از هر ایرانی دیگر با این ولایت و سیطره‌اش به ستیز بر می‌خاستند.
در ایرانی که ولایتمداران، شمشیر بُرِان « تشیع» را  بر سرمردمان گرفته‌اند و دست در خون و سفره آنان کرده‌اند در بیش از سه دهه، شاهین نجفی، صدای طبیعی نسل خویش شده است. نسلی که امامی به نام خمینی را بر او تحمیل کردند و بر امامان پیشین افزودند. امامی که امید و آینده را از جوانان گرفت. شادی و نشاط را برایشان جرمی در حد مجازات مرگ دانست و خنده را از آنان دزدید. با طبیعت جوانی به جنگ برخاست. اندیشیدن را بر آنان حرام دانست. بسیاری از دختران را روانه تن فروشی در خیابانها ساخت و پسران را روانه آوارگی در غربت.
او صدای  چنین نسلی است. نسلی که روحانیت شیعه بر او تاخت، زندگی‌اش را ویران کرد، سوزاند، غارتش کرد و بسیاری‌شان را به دار کشید یا گلوله باران کرد.
بسیارند که به «بابک خرمدین»،« مازیار» ودیگرانی که «خلافت عقیده و جهاد» را نپذیرفتند می‌نازند. شاهین نجفی راه هم اینان را رفته است. راهی نه ختم به شهرت که با خطر قتل توسط بیرق داران « عقیده و جهاد».
این شعار نیست اگر گفته شود شاهین نجفی در این راه تنها نیست. دختریا پسر نازنین ایرانی که  در عصر « ولایت فقیه» با پذیرفتن خطر، زخمه بر تار می‌زند یا سه تار یا هر ساز دیگری، یا جوان دیگری که رنگ بر بوم می‌نشاند و همه آن جوانانی که روحانیت حاکم شیعه زبانشان را بریده می‌خواهد اما از گفتن به هر طریق بازنمانده و  نمی‌مانند، همراه اویند. اینان گلهائی هستند که از درون سنگ روئیده اند.
همینجا نیز این توصیه را برای همکاران رسانه‌ای‌ام  اعم از نوشتاری، گفتاری و تصویری دارم، آن گونه که در یکی دو مورد دیده‌ام، در مقام قاضی شرع با این«صدا» که صدای نسل خونین دل ایران است به مصاحبه ننشینند. بل در مقام  روزنامه‌نگاری  در دنیای آزاد با فراگرفتن این نکته که در هیچکدام از این کشورها هیچ مصاحبه کننده‌ای، خواننده یا هنرمند دیگری را که به مقدسات مسیحیت یا دین دیگری، به تعبیر متولیان آن ادیان، اهانت کرده است، محاکمه نمی‌کند. در مسیحیت، زمانی بسیار دور،کلیسا چنین می‌کرد، اما قرنهاست که دست کشیشان ازمحاکمه و سوزاندن هنرمندان کوتاه شده است. شما در کار خویش بازپرس شرع نباشید.
در این میان من نمی دانم اگر امام نقی در این زمان می‌بود چه واکنشی در برابر آنچه شاهین نجفی در باره‌اش خوانده است نشان می‌داد. اما این را می‌دانم که آیت‌الله صافی که فتوای قتل شاهین نجفی را صادر کرده است و همه آیت الله‌های صافی و غیرصافی دیگر، بنابر اعتقادات خویش امام زمان را زنده می‌دانند. بنابر این در حیرتم، چرا این صافیان و غیر صافیان به جای صدور فتوای قتل شاهین نجفی، قضاوت درباره کار او را به آن حضرت واننهاده‌اند؟
شاهین نجفی پیش از این کار،«رپ »دیگری داشت خطاب به امام مهدی که تا پای دخیل بستن برای جلب نگاه او به وضع موجود ایران رفته بود. خبری اما نشد. دست به دامان امام نقی زدن او در رپ جدیدش شاید از این‌رو بوده است!
 کسی چه می‌داند، شاید امام غایب شیعیان نیز در کار روحانیت شیعه در ایران حیران مانده است و شاکی‌تر از شاهین نجفی از آنان. امام نقی که دیگر، با آبروئی که صافیان و غیر صافیان ولایت از او برده‌اند، جای خود دارد.
ختم کلام اینکه پندار،گفتار و کردار  شاهین نجفی و میلیونها جوان ایرانی دیگر چون او، نتیجه طبیعی حکومت بیش از سه دهه روحانیت شیعه یا «ولایت فقیه» است.
این صدا، صدای شاهین نجفی و نسل همسرای او در پی گشودن دروازه‌ای نوین به روی ایران است.
هرچه حکومت روحانیت شیعه ( ولایت فقیه) بیشتر بپاید، طنین این صدا رساتر خواهد شد.
خیال باطلی است که می‌توان این صدا را  خاموش ساخت.

Saturday, March 24, 2012

شاملو


آن که می گوید دوستت می دارم
خنیاگر غمگینی است
که آوازش را ازدست داده است.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود.
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود.
آن که می گوید دوستت می دارم
دل اندوهگین شبی است
که مهتابش را می جوید.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود.
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره ی گریان
در تمنای من.
عشق را
ای کاش زبان سخن بود…

Saturday, March 10, 2012

مهاجرت؟

مهاجرت نکردم
فرار کردم

خسته بودم و خشمگین
درمانده و خسته
فرار کردم

توان نبرد نداشتم 
گریختم

هنوز پر از خشمم
هنوز درمانده ام
هنوز ناتوانم
هنوز پر از اشکم
و تنها تر
خیلی تنها تر

Thursday, March 8, 2012


جوان بودم  اما نه سرخوش
جوان بودم  پر شور و کمی مجنون
غرق در دنیایی که اینجا نبود
استادی بود که شاگردیش را می کردم
استادی که می گفت نگاهت زلال است
جوان بودم و به دنبال پیدا شدن وگم می شدم
گم می شدم
و باز هم گم می شدم
جوان بودم

روزی آمد
عجیب بود و همه چیزدان

جذبه ای داشت
مغناطیسی که آهن وجودم را می کشید
جوان بودم ولی به این کشش دل نمی دادم
بازی نبود برایم
اما ... نمی دانم

روزی آمد با رازی در جمع دوستان
...
جوان بود
دور از همه
سرگردان
تنها
عاشق شد
دل به عشقش داد
در عشقش غرق شد
آنچنان که همه را در عشقش می دید و عشقش را همه جا
دست به قلم برد و نقش عشقش را بر تمام زندگیش کشید
نقش عشقش بر درودیوار و رخت هایش جا گرفت
و باز در عشقش گم شد
در عشقش بیشتر غرق شد
و شبی از این شبهای سرگشتگی
به نامی دست یافت که نماد عشقش شد
آن را بر کاغذ پاره طراحی نگاشت و سالها با خود همراه کرد
...
مشتش را باز کرد
کاغذ کهنه ای را به من داد
در جمع دوستان
کاغذ کهنه تا خورده از باز کردم
نام من بر آن نوشته شده بود



Friday, March 2, 2012

ترک

فکر می کنی با گذشت زمان قوی تر می شوی ولی زهی خیال باطل
به تلنگری می شکنی
به خبری فرو می ریزی
به اشاره ای می باری
به دنبالت راه می روم و خرده هایت را جمع می کنم
راه می روی و کم می شوی
و خرده هایت را جمع می کنم
لایه لایه کم می شوی
نازک می شوی و بی حجم
نمی دانم کی تمام می شوی؟
کی؟

Thursday, February 23, 2012

شمارش

بیست
تو هم داری می ری 
اما من دورم 
خیلی دور

نوزده
کلافه ای و دست تنها 
فکر می کنی دست تنهایی 
می دانم دور و برت هستند
به من می گویی کاش بودی

هجده
خسته ای 
خیلی خسته ای و دلت می خواهد بروی  جایی که دست کسی به تو نرسد
اما من دورم
خیلی دور

هفده
عکس لباست را می فرستی 
عکس آینه 
عکس شمعدان
عکس 
عکس عکس عکس

شانزده
با همه دعوا می کنی 
نمی دونی چرا انقدر این دم آخری عصبانی هستی
می خواهی بزنی زیر همه چیز 
من هم که خیلی دورم 
خیلی دور

پانزده
موهات 
جمع یا باز؟

چهارده
کلی خرید هنوز مانده
من هم که دورم

سیزده
 عکس ها را نگاه می کنم
برای روی کارت
برای هر عکس چند خطی 

دوازده
دیشب پدر بزرگ، مادر بزرگ و دایی از دست رفته اینجا بودند
زود رفتند نشد بگویم داری می روی

یازده
خبری ازت ندارم 
بی خبری همیشه خوش خبری نیست

ده
دیشب گم شدم
برف بود و سرما
من هم گم شده بودم

نه
بازهم نیستی 
نیستم

هشت
باز کسی که می باست همراه باشد و نیست
کسی که بایست می بود مرا تنها گذاشته
دستهایم یخ زده 
دستهایم به پلکان چسبیده

هفت
تنها یک هفته به رفتنت مانده
و من دورم خیلی دور

Saturday, February 11, 2012

...


یادم رفته بود تو هم آدمی
یادم رفته بود پیر می شوی
یادم رفته بود دوستت  می داشتم

دستهایت را به یاد نمی آورم
 
می خواستم تو را از یاد ببرم ، خودم را فراموش کردم
می خواستم آرزوهای دور و درازم را پیدا کنم، خودم را گم کردم 

کاش ندیده بودمت

تو جوان بودی
تو در خاطرات من جوان بودی

این گذشته  را از پیش چشمان من کنار بزن


به آیینه که نگاه می کنم تو رو می بینم
پیر شدی؟
دیگر من را به یاد نمی آوری
نه یادت نمی یاد
کاش هیچ وقت یادت نیاد
کاش نمی دیدمت