Sunday, September 26, 2010

اجاره کردن

داشتم وبلاگ می خواندم دیدم برخی برای اجاره کردن خانه یا آپارتمان دچار کمی دردسر شده اند
گفتم بنویسم شاید روزی به درد کسی بخورد
هر آپارتمانی قانون خود را دارد
من از چند جا پرس و جو کردم
برخی تضمین می خواهند
فرم مالیاتی
ضامن یا کارت اعتباری
اما من تنها با دادن یک نامه از بانک که نشان می داد به اندازه کافی پول دارم که اجاره بها را پرداخت کنم و یک قطعه چک تضمینی برابر اجاره بها نخستین و آخرین ماه
در ابتدا نیز گفتم که تازه وارد هستم و کار ندارم و در نتیجه فرم مالیات هم پر نکرده ام

Thursday, September 9, 2010

سخت است

آخه چه جوری می شه تمام زندگی رو تو دو تا چمدون 23 کیلویی جا داد؟

Sunday, August 8, 2010

...

یادت نمی یاد
وقتی به دنیا اومدی من مدرسه نرفتم
دلم گرفته بود
دلم نمی خواست کسی به دنیای من بیاد اما تو اومده بودی
دوستت نداشتم
زشت بود ولی مظلوم
دوستت نداشتم
ولی بودی
کاری هم باهات نداشتم
بزرگ شدی
بهت عادت کردم
پشتت بودم
بهت آوازای قدیمی یاد می دادم
سر کلاس موسیقیت جنگ می کردم که کلاس بری
بهت درس می دادم
و بهت عادت می کردم
باهم فیلم می دیدیم
گاهی بهم پناه می اوردی
گاهی دلم رو می شکوندی
گاهی پیدات نمی شد
و بهت عادت می کردم
...
تو می ری اون سر دنیا
من می رم اون سر تر دنیا
...
و تنها منم که بهت عادت کردم
به خل بازیهات
به بلند پروازیهات
به خل بازیهات
...
داری می ری و نمی دونی که از همین الان چقدر دلم برات تنگ شده
داری می ری و نمی دونی از همین الان حالم بده
...
داری می ری و نمی دونی شاید هیچوقت همدیگرو نبینیم
...
داری می ری و نمی دونی تنها توخانواده من بودی
داری می ری و تمام بچگیهات جلومه
...

خواب

یه چند وقتی بهم آل زده
شبا خوابم نمی بره
دراز کشیدم رو تخت
سر رو ته
چشم که بستم
دیدم یه جایی هستم که نازنین نیست و باس باشه
چقدر زار زدم
نازنین کجایی
نازنین مرده بود
...
نازنین
چهارده ساله که رفته

نامزدی

زنگ زدی که نامزدیته
بهانه آوردم
گفتی که ازتون عکس می گیرم بیرون از خونه
گفتم آره
گفتی می دونی بهونه می یارم که نیام
گفتم نه ولی بهانه بود
دلم می خواست بیام
ولی به جز خودت دلم نمی خواد کسی رو ببینم
دلم می خواست شادیتو ببینم
ولی نمی شه
دو هفته دیگه هم می ری
شاید دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینیم
یه ماه دیگه هم می رم
شاید دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینیم
دلم می گیره
شاید هیچوقت

Thursday, August 5, 2010

یک پله

ویزاها را گرفتم اما تنها خودم می دانم
دلخوری ها و تنهایی ها پیش رویم ایستاده و نمی گذارد شاد باشم
و می ترسم
ترس
و این ترس میرندد روح و تن را

Monday, August 2, 2010

انتظار

از ویزا ها خبری نیست
و از اینکه در سایت نوشته در مورد شما تصمیمی گرفته شده ولی معلوم نیست چه تصمیمی آدم سر در گم تر می شود
خیلی ها به خوشی رفتند آن ور آب ولی تنوانستند کنار هم بمانند
ما که از همین جا خوشی را شوت کردیم، می خواهیم چه کار کنیم؟
بردن این دختر هم دارد هی سختر می شود
تف به این مملکت که این همه فشار نامتناهی به آدم وارد می کند

Wednesday, July 28, 2010

یک قدم دیگر

هر شب با کمی دلهره سایت را چک می کنی
پس از پنج سال انتظار دیدن این مرحله ها که پشت سر هم و تند تند می آیند سخت و هراس انگیز است
دیشب فهمیدی کار یک سره شده
اما هنوز هم نمی گویند که آری یا خیر