کی گفته بی خبری خوش خبریه؟
هیچ خبری نمی رسه و توی دل من از همیشه خالی تر می شه
Saturday, May 8, 2010
Tuesday, March 23, 2010
Friday, March 12, 2010
آنکه می گوید دوستت می دارم
خنیاگرغمگینی ست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
عشق را کاش زبان سخن بود
آنکه می گوید دوستت می دارم
دل اندوهگین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار سناره ی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش
زبان سخن بود
Thursday, March 11, 2010
نو روز یا روز نو
پیشترها نوروز عید بود و با صدای کفش های پاشنه تخم مرغی می یومد
کفشای ورنی آبی که ته پاشنه ش فلزی بود و روی کاشی های راهرو تق تق صدا می کرد
کفشایی که هیچ وقت نمی تونستی تو مدرسه بپوشیشون
عید با صدای نفس زدن گندما از کاسه پشت بخاری می یومد
...
داره نوروز می یاد اما پا برهنه
دیگه صدای پاشو نمی شنوم
دیگه گندما نفس نفس نمی زنن
...
کفشای ورنی آبی که ته پاشنه ش فلزی بود و روی کاشی های راهرو تق تق صدا می کرد
کفشایی که هیچ وقت نمی تونستی تو مدرسه بپوشیشون
عید با صدای نفس زدن گندما از کاسه پشت بخاری می یومد
...
داره نوروز می یاد اما پا برهنه
دیگه صدای پاشو نمی شنوم
دیگه گندما نفس نفس نمی زنن
...
Thursday, January 7, 2010
...
تمام عمر در آرزوی رقصنده شدن بودم
ولی با اون همه بگیر و ببند انقلاب
جنگ
مردن خمی نی
زود زود پیر شدن
از خانه ترد شدن
دیگه جایی واسه اون رقصنده نموند
اگر در کودکی می رقصیدم
الان کفشهای خسته مو در گوشه ای آویزون می کردم
ولی رقصهای نرقصیده
قدم های برنداشته
رو در دلم خاک می کنم
ولی با اون همه بگیر و ببند انقلاب
جنگ
مردن خمی نی
زود زود پیر شدن
از خانه ترد شدن
دیگه جایی واسه اون رقصنده نموند
اگر در کودکی می رقصیدم
الان کفشهای خسته مو در گوشه ای آویزون می کردم
ولی رقصهای نرقصیده
قدم های برنداشته
رو در دلم خاک می کنم
Tuesday, December 22, 2009
یلدا
شب یلدا خیلی آروم توی دود سیگارای جورواجور گذشت
دیشب پارسین پنج سالش شد
ولی هیچ کدوم اینا باعث نمی شه که این گریه لعنتی که چند روزه دامنگیر ما شده بند بیاد
خسته شدم از این همه نقاب زدن
خسته بشدم از این همه قیافه آدم خوشبخت به خود گرفتن
دیشب پارسین پنج سالش شد
ولی هیچ کدوم اینا باعث نمی شه که این گریه لعنتی که چند روزه دامنگیر ما شده بند بیاد
خسته شدم از این همه نقاب زدن
خسته بشدم از این همه قیافه آدم خوشبخت به خود گرفتن
Monday, November 30, 2009
تراوین
پاشد اومد اینجا گفت بیا برات یه اکانت باز کنم برای خودت یه دهکده داشته باشی
به یاد خونه گم شده و این همه آوارگی گفتم باشه
دلم خوش بود به مزرعه ها درخت کاری
گاهی ساخت یه ساختمون و انبار
دیشت بهش گفتم این همسایه ها هی حمله می کنن
گفت قانونش اینه باید حمله کرد
تو هم حمله کن
غارت کن
تا پیشرفت کنی
یه نگاه به من انداخت و گفت فک کردی چی؟
گفتم اینجا که مثه دنیای خودمونه
من می خواستم روستامو آباد کنم
هی گندم بکارم و درو کنم
همه خوشبخت شیم
اما اونجا هم که مثه اینجاست
Wednesday, October 28, 2009
Subscribe to:
Posts (Atom)