شعار می دیم باید به عقیده هم احترام بگذاریم
بهم که می رسیم من به احترام تو به خرافاتی که قبول داری چیزی نمی گم
تو هم لطف کن دهن گشادت رو ببند انقدر از خدا، پیغمبر حرف نزن، به عقیده من احترام بذار
Thursday, May 30, 2013
Monday, May 27, 2013
یادم می ره
دور که می شی
خیلی که دور می شی
همه چیز یه جور دیگه می شه
وقتی همه چیز فشارت می ده در حد له شدن
همه چیز یه جور دیگه می شه
وقتی گفتی دلم برات تنگ شده
تازه به یادت آوردم
یادم نبود که تو هم هستی
وجود داری
راست راستکی هستی
وقتی دور می شی
...
خیلی که دور می شی
همه چیز یه جور دیگه می شه
وقتی همه چیز فشارت می ده در حد له شدن
همه چیز یه جور دیگه می شه
وقتی گفتی دلم برات تنگ شده
تازه به یادت آوردم
یادم نبود که تو هم هستی
وجود داری
راست راستکی هستی
وقتی دور می شی
...
Monday, May 13, 2013
روزمرگی
انگار این عادت دست انداخته در تار و پود آدمی
و قالی زندگیت را هی می بافد می بافد
گره می زند بر روی یک گره دیگر
و می کوبد
می کوبد و باز می کوبد که گره ها را کنار هم بنشاند
و قالی زندگیت را هی می بافد می بافد
گره می زند بر روی یک گره دیگر
و می کوبد
می کوبد و باز می کوبد که گره ها را کنار هم بنشاند
Sunday, May 5, 2013
Thursday, April 4, 2013
دوریش یونانی
به صدای باز شدن در سر بر می گردونم
دوبار باید نگاه کنم
انگار همین الان از خانقاه اومده
موهای بلند
سبیل درویشی
و لباس ساده
منتظر بودم یه هو بکشه یا بگه یا حق
...
یونانیه
ولی ته چشماش هم درویشه
...
فرداش که می بینمش سرش رو می ذاره رو کانتر و اشک می ریزه
اگه خودم نبودم دست می انداختم دور شونه اش که می گذره
...
می گه ببخش که گریه کردم
بهش می گم عیب نداره
می گه حالا چی فکر می کنی
می گم فکر می کنم یه جایی یه دلی داری که گرفته
...
دست دراز می کنه دست بدیم
دست می دیم
خیلی محکم و درویش وار
دوبار باید نگاه کنم
انگار همین الان از خانقاه اومده
موهای بلند
سبیل درویشی
و لباس ساده
منتظر بودم یه هو بکشه یا بگه یا حق
...
یونانیه
ولی ته چشماش هم درویشه
...
فرداش که می بینمش سرش رو می ذاره رو کانتر و اشک می ریزه
اگه خودم نبودم دست می انداختم دور شونه اش که می گذره
...
می گه ببخش که گریه کردم
بهش می گم عیب نداره
می گه حالا چی فکر می کنی
می گم فکر می کنم یه جایی یه دلی داری که گرفته
...
دست دراز می کنه دست بدیم
دست می دیم
خیلی محکم و درویش وار
Friday, March 15, 2013
Thursday, March 14, 2013
گاهی به یک جایی می رسی که انگار چیز چندان تکانت نمی دهد
در یک عمقی هستی که یک فشار همواره ای را حس می کنی
و این فشار نه کم می شود و نه زیاد
و شاید تنها، بودنش به یادت می آورد هنوز جان داری
هر چه داشتی، هست ولی بالا پایین نمی شود
دیگر وزنه ای تو را پایین نگه نمی دارد
انقدر سنگین هستی که بالا نروی
انگار از عمق یک اقیانوس به زندگی نگاه می کنی
در یک آکواریوم با شیشه های کلفت و شفاف
و نگاه می کنی از آن ژرفا به همه
و هیچ نمی گویی
و اگر دهان بگشایی تنها حبابهایی رها می شوند
و تو تنها به آن حباب ها نگاه می کنی
این عمق عمیق چنان چگالی دارد که کند می شود
در این غلظت گیر افتاده ای
گاهی به جایی می رسی که جا نیست
در یک عمقی هستی که یک فشار همواره ای را حس می کنی
و این فشار نه کم می شود و نه زیاد
و شاید تنها، بودنش به یادت می آورد هنوز جان داری
هر چه داشتی، هست ولی بالا پایین نمی شود
دیگر وزنه ای تو را پایین نگه نمی دارد
انقدر سنگین هستی که بالا نروی
انگار از عمق یک اقیانوس به زندگی نگاه می کنی
در یک آکواریوم با شیشه های کلفت و شفاف
و نگاه می کنی از آن ژرفا به همه
و هیچ نمی گویی
و اگر دهان بگشایی تنها حبابهایی رها می شوند
و تو تنها به آن حباب ها نگاه می کنی
این عمق عمیق چنان چگالی دارد که کند می شود
در این غلظت گیر افتاده ای
گاهی به جایی می رسی که جا نیست
Subscribe to:
Posts (Atom)