می گفتی بلد راهی و من روح رفتن
آنقدر دیر آمدی که راه نرفته ای نماند و جانی به تن
Thursday, December 13, 2012
Tuesday, December 11, 2012
پاهای یخ کرده
هنوز به یاد می آورمت
با موهای کوتاه و لخت
بلوز بافتنی راه راه و صورتی خندان
پاهای بی جورابت را که یخ کرده است بالا گرفته
ای تا در کنار آتش پناهگاه گرم شوند
و می خندی
به ناخن های آبیت می خندی
به جوراب های خیس روی شاخه می خندی
هنوز به یاد می آورمت
پر حرفی ات را به یاد می آورم
در و دیوار را به هم می بافتی
کودکی بیش نیستی و هیچ کس پاهای کوچک یخ زده ات
را جدی نمی گیرد
تو هم که تنها می خندی
تو هم که تنها می خندی
...
کاش بودی
تا پاهایت را در دستانم می گرفتم و گرمشان می
کردم
کاش بودی و به حرفهای بی سرو ته تو گوش می کردم
کاش بودی و خنده هایت این سکوت را پر می کرد
Saturday, December 8, 2012
گاهی
گاهی باید بروی و چیزهایی را با خود ببری
گاه رفتن کوله بار ببندی
گاهی باید بروی، عشق و غرور و ته مانده های دوستیت را ببری
گاهی باید بروی و چیزهایی را جا بگذاری
یادی ، لبخندی و خاطره ای
گاهی باید بروی
Friday, December 7, 2012
جلد کبوتر ، جلد اسب
بیا و قصه ای برای این
چشم های خسته بگو
بیا و افسانه محبت را
برایم زمزمه کن
بیا و قصه ای بگو تا
خواب مهمانم شود
...
سیبی برایم بیاور تا با
بوی خوشش از خواب بیدار شوم
نگاهم کن تا در جلد
کبوتر, از این دنیای سرد پربکشیم و برویم
و اگر بال هایمان خسته
شد
در جلد اسب برویم
...
بیا و قصه ای برای این
چشم های خسته بگو
Wednesday, December 5, 2012
صدا کن مرا
یادم نمی آید چه زمانی
شناختم تو را
به یاد ندارم
تنها صدایی به یادم هست
به صدایی به دنبالت راه افتادم
تو خواندی و مرا به
دنبالت کشاندی
به صدایی دل باختم
...
سال ها صدایت در گوشم
بود
با صدایت گریستم
خندیدم
دل باختم
گم شدم
تنهایی را مزمزه کردم
...
دیدمت
پیر شده بودی
کوچک
شاید نحیف
و کوچک و پیر و پیر
به صدایت دلباخته بودم
نه به سیمایت
نگاهت می کردم
نمی شناختمت
می شنیدمت
در میان واژه ها, دل از
دست رفته ام را می دیدم
...
Monday, December 3, 2012
تابوت
من تابوتی کهنسالم
تابوتی خسته که آرامگاه کودکی ست
هنوز از ترکهای تنم رویاهایش بیرون می خزد
هنوز گرمای تنش از درزهایم حس می شود
من تابوتی کهنسالم
کودکی سالها پیش در من دفن شده
کودکی با تمام آوازهایش
شادی هایش
بازی های کودکانه اش
کودکی با تمام کودکی هایش
تابوتی خسته که آرامگاه کودکی ست
هنوز از ترکهای تنم رویاهایش بیرون می خزد
هنوز گرمای تنش از درزهایم حس می شود
من تابوتی کهنسالم
کودکی سالها پیش در من دفن شده
کودکی با تمام آوازهایش
شادی هایش
بازی های کودکانه اش
کودکی با تمام کودکی هایش
زنگی شاید همین باشد
تقصیر تو نیست که دل من انقدر نازک است
تقصیر تو نیست که من را نمی شناسی
تقصیر تو نیست که اشک انقدر شور است
تقصیر تو نیست که من را نمی شناسی
تقصیر تو نیست که اشک انقدر شور است
تقصیر تو نیست که سرما به استخوان می زند
نقصیر تو نیست که نبودی و دل از دستم رفت
تقصیر تو نیست که تنهایی همدم من شد
تقصیر تونیست که واژه ها تیغ بر می کشند
تقصیر تو نیست که آسمان بی ستاره است
تقصیر تو نیست که بغض راه نفس را می بندد
تقصیر تو نیست که زندگی گاهی سخت می شود
نقصیر تو نیست که واژه ها یخ می زنند
نقصیر تو نیست که نبودی و دل از دستم رفت
تقصیر تو نیست که تنهایی همدم من شد
تقصیر تونیست که واژه ها تیغ بر می کشند
تقصیر تو نیست که آسمان بی ستاره است
تقصیر تو نیست که بغض راه نفس را می بندد
تقصیر تو نیست که زندگی گاهی سخت می شود
نقصیر تو نیست که واژه ها یخ می زنند
تقصیر تو نیست که زمان قداره می بندد
تقصیر تو نیست که دستان من خالی ست
تقصیر تو نیست که دیوارها جوانه می زنند
تقصیر تو نیست که درد مهمان من است
تقصیر تو نیست
تقصیر تو نیست که دستان من خالی ست
تقصیر تو نیست که دیوارها جوانه می زنند
تقصیر تو نیست که درد مهمان من است
تقصیر تو نیست
Sunday, December 2, 2012
چند بار اميد بستی و دام بر نهادی تا دستی ياری دهنده؛ كلامی مهر آميز نوازشی يا گوشی شنوا به چنگ آری ؟ چند بار دامت را تهی يافتی؟
نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم در این سرا فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی که نقش بند سرا پرده ی رضات منم
نگفتمت که من بحر و تو یکی ماهی مرو به خشک که دریای با صفات منم
نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند که آتش و تپش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند که گم کنی که سرچشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت نظام گیرد خلاق بی جهات منم
اگر چراغ دلی دانگ راه خانه کجاست وگر خدا صفتی دانک کدخدات منم
Subscribe to:
Posts (Atom)