Thursday, December 1, 2011

واژه و عدد

تحمل کردم
همه چیزو تحمل کردم
کار سطح پایین 
و به خودم گفتم داری خود سازی می کنی
تحمل کردم
هر چی رو که شنیدم تحمل کردم
هیچ نگفتم و تحمل کردم
امروز برگه ارزشیابی سه ماه رو داد دستم
دیگه تحمل نکردم
بهش گفتم من خوبم
من بهتر از اینم که تو فکر می کنی
باز زبون بازی کرد
با اون قیافه موزمارش با کلمه ها بازی کرد
بهش گفتم من به واژهای قشنگت کاری ندارم
به این عددها نگاه می کنم که ساده و صادق اند
که تو داری به من می گی من خوب نیستم
که می خواهی من امضا کنم که خوب نیستم
گقتم که مایل نیستم برای کسی کار کنم که قدرم رو نمی دونه
حالا کمی کمتر از خودم بدم می یاد
کاش همه مثه عددها ساده و صادق بودند

Sunday, November 27, 2011

بلاک

بلاکش کردم
همکار بودیم
پرسید چقدر می گیرم به یه آشنایی دف یاد بدم
گفتم هیچی
گفت فقط یه آشنای دوره
گفتم هیچی
می گفتن دوست دخترشه
برا من چه فرقی می کرد
اومد بعد ناپدید شد
چند سال گذشت گفت یه کسی می خواد یه چیزی یاد بگیره شاید اون ور آب به دردش بخوره
گفت برا دوست دخترش
می گفتن زنشه
برا من چه فرق می کرد
با هم نمایشگاه هم زدیم
خونه من شده بود کارگاه
دم رفتن من
نصف کارها رو فرستاد
ولی هرچی از ابزار و پوستر و چیزهای به درد به خور رو نگه داشت واسه خودش

حالا از اون سر دنیا باز پیغام می ده
دیگه هیچی فرق نمی کنه
پاسخی نمی دم
حالا هی ویروس می فرسته
بلاکش کردم
دیگه حوصله شو ندارم
بلاکش کردم

Thursday, November 17, 2011

زمستان است

این دل سرد آسمون، آیینه دل منه
این سوز هوا، آه در گلو خفه شده منه
هنوز نمی دونم کی ترس منو درسته قورت داد؟
کاش یک کمی جسارت پیدا کنم
یه قطره
یه چکه

Tuesday, September 27, 2011

...

باز هم گم شدم
باز هم غرق شدم
باز هم چنگ می زنم به هر چه سر راهم هست تا نفسی تازه کنم
باز هم نفسم در نمی آید
و باز هم تو راه نفسم را تنگ تر می کنی
 باز هم من را نمی بینی
باز هم دور می شویم
...
باد من را می برد
سردی این باد تنها کور سوی امیدم را می خشکاند

Sunday, September 18, 2011

میدان نیلوفر

دیشب همین طور که داشتم مارگاریتا می نوشیدم به یاد تهران افتادم
یک شب در راه خانه پس از هزار ساعت درس دادن با یکی از همکارها
تو میدان نیلوفر تو ماشین ویسکی نوشیدیم

Tuesday, September 13, 2011

یک سال

یک سال شده که اینجام
...

ولی سنگامونو وا نکندیم وقتی اومدیم
سنگامونو وا نکندیم وقتی رسیدیم
سنگامونو وا نکندیم وقتی رسیدیم یا وقتی موندیم
چقدر تو این همه سال باهات حرف زدم به امید اینکه بشنوی و تو  هیچوقت گوش ندادی
ندیدی
نشنیدی
نخواستی
و از هم دور شدیم
پیش از اینکه بیایم فکر می کردم شاید دور شدن از اونجایی که هستیم تو رو به خودت بیاره
ولی منو به خودم آورد
من وسیله ای بودم برات که بیارمت اینجا
و این دستاوردی بشه برای تو که از فرط تنبلی دستاوردی تو روزا و شبات نداشتی
شونه های من از کشیدن تو خسته شده
از بی توجهی هات خسته شدم
از تنبلی هات
از همه چیزت
مهاجرت دوم در راهه
مهاجرت من از تو
از سرزمینت می رم
ولی باید کمتر از شش سال طول بکشه
جای پایی که روش بایستم
و بتونم سرم را بالا بگیرم و به دورو برم نگاهی بیاندازم
و پر بکشم برم

Wednesday, September 7, 2011

سنگینی

ازت متنفرم
تا حالا انقدر حس بد تنفر توی وجودم جمع نشده بود
تمام ذرات وجودم پر شده از این تنفر و بغض
ازت متنفرم کانادا
ولی از تو بیشتر از جمهوری اسلامی متنفرم

Monday, September 5, 2011

وب گردی

از سر بیکاری می چرخم تو صفحه وبلاگهایی که می شناسم و نمی شناسم
خیلی ها که در راه مهاجرت هستن
که بیشتر هم پر است از آه و ناله
که چند ماه است در انتظارن
یا یکی دو سال
خنده ام می گیره
شش سال در انتظار بودم
نزدیکترین دوستان که فکر می کردم دوست هستند در این شش سال به جز دلسردی و لبخندی تلخ همراهیم نکردند
شش سال
کم نیست
شش سال