Sunday, September 18, 2011

میدان نیلوفر

دیشب همین طور که داشتم مارگاریتا می نوشیدم به یاد تهران افتادم
یک شب در راه خانه پس از هزار ساعت درس دادن با یکی از همکارها
تو میدان نیلوفر تو ماشین ویسکی نوشیدیم

Tuesday, September 13, 2011

یک سال

یک سال شده که اینجام
...

ولی سنگامونو وا نکندیم وقتی اومدیم
سنگامونو وا نکندیم وقتی رسیدیم
سنگامونو وا نکندیم وقتی رسیدیم یا وقتی موندیم
چقدر تو این همه سال باهات حرف زدم به امید اینکه بشنوی و تو  هیچوقت گوش ندادی
ندیدی
نشنیدی
نخواستی
و از هم دور شدیم
پیش از اینکه بیایم فکر می کردم شاید دور شدن از اونجایی که هستیم تو رو به خودت بیاره
ولی منو به خودم آورد
من وسیله ای بودم برات که بیارمت اینجا
و این دستاوردی بشه برای تو که از فرط تنبلی دستاوردی تو روزا و شبات نداشتی
شونه های من از کشیدن تو خسته شده
از بی توجهی هات خسته شدم
از تنبلی هات
از همه چیزت
مهاجرت دوم در راهه
مهاجرت من از تو
از سرزمینت می رم
ولی باید کمتر از شش سال طول بکشه
جای پایی که روش بایستم
و بتونم سرم را بالا بگیرم و به دورو برم نگاهی بیاندازم
و پر بکشم برم

Wednesday, September 7, 2011

سنگینی

ازت متنفرم
تا حالا انقدر حس بد تنفر توی وجودم جمع نشده بود
تمام ذرات وجودم پر شده از این تنفر و بغض
ازت متنفرم کانادا
ولی از تو بیشتر از جمهوری اسلامی متنفرم

Monday, September 5, 2011

وب گردی

از سر بیکاری می چرخم تو صفحه وبلاگهایی که می شناسم و نمی شناسم
خیلی ها که در راه مهاجرت هستن
که بیشتر هم پر است از آه و ناله
که چند ماه است در انتظارن
یا یکی دو سال
خنده ام می گیره
شش سال در انتظار بودم
نزدیکترین دوستان که فکر می کردم دوست هستند در این شش سال به جز دلسردی و لبخندی تلخ همراهیم نکردند
شش سال
کم نیست
شش سال

Monday, August 1, 2011

جوانی ... پیری

با سه تا از هم کلاسی ها می زنین به جاده
یکیشون فک می کنه تو ازهمه جوونتری
در حالیکه ازجوانترین فرد گروه ده سالی بزرگتری
...
قند به طور احمقانه ای تو دلت آب می شه

مثل اسب کار می کنی و یکی از همکارا فکر می کنه تو ازش چهار سال کوچیکتری 
در حالیکه ده سال بزرگتری
و باز به طور احمقانه ای قند تو دلت آب می شه
...
رفتی رژه رو تماشا کنی 
یکی از هم کلاسی ها که ده سالی ازت کوچیکتره دور و برت می پلکه 
آخرش هم طاقت نمی یاره و ازت می خواد بیشتر با هم باشید
و باز هم اون قند احمق تو دل احمقت به طرز احمقانه ای آب می شه

Sunday, July 31, 2011

کنسرت

کنار دریاچه یه کنسرت برقراره

همه با صدای موزیک پا می شن
می خونن و می رقصن
و تو
تنها کسی هستی که هنوز نشستی و نگاه می کنی
هنوز 
...
از برکات جمهوری اسلامی هنوز هم نمی تونی خودت باشی اگر خودی مونده باشه

Wednesday, May 25, 2011

سقوط یا پرواز

پرت شدم
از اون سر دنیا به این سر دنیا
پرت شدم
تو این پرت شدن گم شدم
خودم رو گم کردم
پرت شدم
گم شدم
گمت کردم

Sunday, May 15, 2011

عشق

می گه: من هیچ کاری رو بدون پارتنرم انجام نمی دم
من هم که گیج، حالیم نمی شه یعنی چی
بعدش که عکس هاشونو نشون می ده تازه دوزاری من می افته
از من می پرسه: تو ایران هم جنس گرا دارین؟
...
می گه هفته دیگه تولد پارتنرشه
می خواد صبح براش یه صبحونه مفصل درست کنه
بعد می برتش سالن برای مانیکور، پدیکور بعدش هم ماساژ 
نهار هم که رستوران خدا
...
وقتی باهاش تلفنی حرف می زنه صورتش می درخشه
چشماش برق می زنه 
و زیباترین واژه هایی رو که تا به حال تنها تو کتابا دیده بودم، می شنوم 
... 
عشق واقعی رو تازه دارم می بینم
داره می ره اون سر دنیا که ساعت دیواری رو که یارش پسندیده و به دکور سرخ خونه شون می یاد بخره