Monday, November 1, 2010

هوس

هوس یه کاسه آش شله قلمکار داغ هر روز از توی دلت زبونه می کشه
شب می بینی نشستی پای دیگ با یه عالمه آدمای دیگه داری آش هم می زنی تا آماده شه
صب که می شه چشم باز می کنی
باز هم یه خواب دیگه

Saturday, October 30, 2010

خالی

روزهایم خالی است
دلم نیز
می ترسم و دلم خالی می شود
گونه هایم تر می شود و دلم خالی تر می شود
دست هایم خالی است
خاطره های خوشم نیز

Tuesday, October 26, 2010

دلتنگی

دلم برای قدم زدن تو خیابان پهلوی روی برگهای زرد و نارنجی چنار تنگ می شه
ولی وقتی یادم می افته هر کس و ناکسی که از کنارم رد می شد متلک آب نکشیده ای بارم می کرد؛ دلتنگیم مثل یه حباب می ترکه

Monday, October 25, 2010

سفر

چه سری دارد این سفر
این رفتن
دور شدن
...
چه سری دارد این دوری
این خلا
...
یاد تمام عشق های دور
ساده
بی ریا
پیچیده
یواشکی
بغض آلود
سیاه
پر اشک
نگفته
پنهان
فراموش شده
می افتی
به یاد تک تکشان
...
و باز بغض می کنی برای تک تکشان
...

دل تنگتم

هیچوقت نشد بگم دوستت دارم
انقدر منتظر یه وقت مناسب بودم که همه وقتم رو از دست دادم
اون وقت که می دیدمت
نزدیک بودیم
می خندیدیم
گپی می زیدیم
راهی می رفتیم
و بودن با تو قلبم رو پر می کرد
منتظر بودم که یه جمعی باشه تو توش باشی و من هم باشم
دلم خوش بود
می رفتم ،می دیدم نیستی
آه می کشیدم ولی به تو نمی گفتم
منتظر بودم وقتش بشه
انقدر واسه رها شدن دست و پا زدم که توی هزارکلاف  درهم، گیر افتادم
ولی از بین همه گره ها دلم خوش بود به پیامی که گاهی بین ما رد و بدل می شد
سر کلاف منو پرت کرد این سر دنیا و من هنوز بهت نگفتم که دوستت داشتم
دارم

Sunday, October 24, 2010

آدم

خودت نمی دونی کجای این خاک ایستادی
خودت نمی دونی چه در انتظارت نشسته
چشمهای بازت با چشمهای بسته در شب تاریک فرقی ندارد
ترس از تمام روزنه های تنت بیرون می ریزد
در این حال به کسی دیگر دلداری می دهی

ترس

می ترسم
از این همه تغییر می ترسم
از این همه یادگیری و ترس یادنگرفتن می ترسم
از اینکه دوام نیاورم می ترسم
از اینکه راه برگشت ندارم می ترسم
از اینکه پیر می شوم و باید تندتر از جوان ها بدوم می ترسم

Thursday, October 21, 2010

خستگی

راه می افتی در این زندگی بی سر و ته
و می رسی به این سر دنیا
خسته و پر سوخته
پناهی می جویی
کنجی
تا نفس تازه کنی
اما وقت تنگ است
باید باز هم بروی
بروی
و گاه بدوی
و خسته ای
و این پا پوش ها تنگ است
هنوز از خاک وطن خاکستری است و تو حتا نمی توانی خاکش را بتکانی